1. ۳٫ ۱٫ ۳ روایت‌های یونانی- هلنی

هیپولیت و فِدرا
«هیپولیت» فرزند «تزه/تسئوس» شاه آتن جوانی بسیار زیبا و پای‌بند به مبانی اخلاقی‌ست و تمام وجود خود را وقف شکار و خدای حامی آن، آرتمیس کرده است. از هنگام جوانی تصمیم می‌گیرد که از لذّت‌های جنسی سر باز زند و به پاکی خود می‌نازد. این امر غرور آفرودیت را خدشه‌دار می‌کند و تصمیم می‌گیرد که با طرح نقشه‌ای از او انتقام بگیرد. به خواست آفرودیت، فدرا (نامادری‌اش) عاشق او می‌شود و از آن‌جا که نمی‌خواهد با ابراز این عشق موجب بی‌آبرویی خود و خاندانش گردد؛ در غیبت همسرش تصمیم می‌گیرد با نخوردن غذا خودکشی کند. پس از گذشت چند روز و آشکار شدن علایم بیماری جسمی و روحی در او، دایه‌ی خاصّ وی و کنیزکانش سبب این حال را جویا می‌شوند و به دنبال اصرار‌های مکرر ایشان فدرا راز دل خویش را برملا می‌سازد. دایه برای نجات جان فدرا پیشنهاد می‌کند که موضوع با هیپولیتوس در میان گذاشته شود و با وجود مخالفت فدرا دایه خودسرانه هیپولیتوس را در کاخ یافته و احساس فدرا را بر او آشکار می‌کند. هیپولیت خشمگین می‌شود و به سراغ فدرا رفته و با لحنی تحقیرآمیز او را به خاطر اندیشه‌ی خیانت به پدرش سرزنش می‌کند. دایه او را به خدایان سوگند می‌دهد که موضوع را با کسی در میان نگذارد. امّا در نهان فدرا و دایه‌اش نگران آشکار شدن این راز و بی‌آبرویی خود هستند. و به همین سبب فدرا در حالی که نامه‌ای به دستش بسته که در آن هیپولیت را به دست‌درازی به خود متهم نموده؛ خویشتن را حلق‌آویز می‌کند. تزه از سفر بازمی‌گردد و با جسد بی‌جان همسرش بر فراز دار روبه‌رو می‌شود. پس از یافتن نامه، خشم سراپای تزه را فرا می‌گیرد و به دلیل خودکشی فدرا نمی‌تواند دفاعیات هیپولیت را باور کند، لذا او را از سرزمین خود اخراج می کند. از طرف دیگر تزه فرزند خدای دریاها «پوزئیدون» است و پوزئیدون با او عهد کرده که سه نفرین او را در طول زندگی جامه‌ی عمل بپوشاند. تزه از پوزئیدون نابودی هیپولیت را می‌خواهد و طولی نمی‌کشد که هیپولیتوس توسط هیولایی گاوپیکر که با اراده‌ی پوزئیدون از دل دریا سر برآورده است؛ به گونه‌ای مرگ‌بار زخمی می‌شود. پس از این حادثه آرتمیس حقیقت را به تزه می‌گوید و او با شنیدن حقیقت منقلب می‌شود و دستور می‌دهد که جسم نیمه جان هیپولیت را به کاخ آورند و هیپولیت در واپسین لحظات زندگی، پدر و نامادری را می‌بخشد زیرا همه‌ی این بلا‌ها را از آفرودیت می‌داند و به دنبال آن چشم از جهان فرو می‌بندد. (اورپیدس، ۱۳۳۸: خلاصه کتاب)

(( اینجا فقط تکه ای از متن درج شده است. برای خرید متن کامل فایل پایان نامه با فرمت ورد می توانید به سایت feko.ir مراجعه نمایید و کلمه کلیدی مورد نظرتان را جستجو نمایید. ))

تِنِس و فیلونوم
«سایکنوس» شاه سرزمین «کلونائه» (نزدیک تروا) پس از مرگ همسرش با فیلونوم ازدواج می‌کند. او از همسر اولش پسری به نام تنس دارد. فیلونوم عاشق تنس می‌شود امّا تنس به خواست او پاسخ نمی‌دهد. فیلونوم او را نزد سایکنوس به تلاش برای دست‌درازی به خود متّهم می‌کند و برای اثبات ادّعایش یک نوازنده‌ی فلوت به نام «یومولپوس» را گواه می‌گیرد. سایکنوس سخن او را باور می‌کند و تنس را همراه با خواهرش در صندوقی گذاشته و در دریا رها می‌کند. این صندوق به سلامت به جزیره‌ی لئوکوفریس (Leocophrys) می‌رسد. پس از چندی ساکنان آن‌جا تنس را به پادشاهی برمی‌گزینند و به افتخار او نام جزیره را به «تِنِدوس» تغییر می‌دهند. با گذشت زمان سایکنوس حقیقت را درمی‌یابد و فلوت‌نواز را سنگ‌سار و همسر خود را زنده به گور می‌کند و به سوی تندوس کشتی می‌راند تا از پسر خود عذرخواهی کند امّا تنس که هنوز از رفتار پدر خشمگین است؛ با قطع کردن طناب‌های کشتی و سرگردان ساختن پدر در دریاها (کاری که روزی پدرش با او کرده بود)از او انتقام می‌گیرد. در جنگ تروا علی‌رغم این‌که «ثِتیس» به آشیل هشدار می‌دهد که «به هیچ وجه نباید تنس را بکشد وگرنه به دست آپولو کشته خواهد شد»؛ آشیل تنس را می‌کشد و او را در جایی که بعدها معبدی برای ستایش تنس می‌شود دفن می‌کند. در این معبد هیچ فلوت‌زنی راه داده نمی‌شود و به زبان آوردن نام آشیل نیز ممنوع می‌شود. آشیل نیز در جنگ تروا به دست پاریس و آپولو کشته می‌شود. (مارچ،۳۷۲ :۱۹۹۸ ؛ پاوسانیاس، ۱۹۱۸: فصل دهم)
بلروفون و آنتیا (ستِنِبوا)
«بِلِروفون» به این سبب که به طور تصادفی مردی به نام «بِلِروس» را کشته است؛ مجبور می‌شود سرزمین مادری‌اش را ترک کند. (بلروفون یعنی کشنده‌ی بلروس) او به کاخ «پروتِئوس» شاه «تیرین‌ها» می‌رود و در آن‌جا «آنتیا» همسر پروتئوس عاشقش شده و می‌کوشد که او را بفریبد. بلروفون احساسی از خود نشان نمی‌دهد و زن سرشار از انتقام، به امید این که همسرش، بلروفون را بکشد؛ ادعا می‌کند که بلروفون سعی در تعدی به او داشته است. شاه که در کشتن مهمانش تردید دارد او را با یک نامه‌ی مهر شده به سوی «ایوباتِس» پدر آنتیا می‌فرستد و در آن نامه به ایوباتس می‌نویسد که بلروفون را بکشد. ایوباتس هم در کشتن مهمانش تردید می‌کند و او را به مأموریت‌های عجیب و غیرممکن برای کشتن هیولاهای وحشتناک می‌فرستد به این امید که خود در این مأموریت‌ها کشته شود. بلروفون با کمک اسب بال‌دارش پگاسوس از تمام این مأموریت‌ها سربلند بیرون می‌آید. عاقبت ایوباتس می‌فهمد که بلروفون خون خدایان در رگ دارد، لذا دختر دیگر خود «فیلونوئه» و نیمی از مملکتش را بدو می‌بخشد و آن دختر برای او سه فرزند می‌آورد. آنتیا هم پس از آشکار شدن دسیسه‌هایش و شنیدن خبر ازدواج خواهرش با بلروفون، با خوردن سم ]یا به روایتی به دست بلروفون[ کشته می‌شود. (پاوسانیاس،۸۴۵ :۱۹۱۸ )
هِربوس و داماسیپه
«کاساندْروس» شاه «تراکیا» با «داماسیپه» ازدواج می‌کند. وی از همسر نخست خود، پسری به نام «هِربوس» دارد داماسیپه عاشق او می‌شود ولی هربوس به خواست او پاسخ نمی‌دهد. داماسیپه نیز به هربوس تهمت می‌زند که قصد آزار او را داشته است. کاساندروس این اتهام را باور می‌کند و در پی قتل هربوس برمی‌آید. هربوس خود را در رود «رومبوس» می‌اندازد و می‌میرد. از آن روز نام این رودخانه به هربوس تغییرمی‌یابد. (نوئل،۶۲۸ :۱۸۰۳ )
کِنِمون و دِمینِته
در رمانی یونانی به نام آئِتیوپیکا به داستان یک نامادری به نام «دِمینِته» برمی‌خوریم که عاشق ناپسری خود «کنِمون» می‌شود و پس از تلاش‌های نافرجام برای فریفتن او، با کمک غلامش «تیسبه» پسر را نزد پدر متهم می‌کند و پدر او را تنبیه می‌کند. این اتهام رمان را پیچیده می‌کند. نامادری ادعا می‌کند که در حال حاملگی هنگامی که مشغول نصیحت ناپسری‌اش درباره‌ی شراب‌خواری و زن‌بارگی بوده؛ او به شکمش لگد زده است. کنمون به تبعید محکوم می‌شود. ولی کنیز دمینته که از حقیقت باخبر است؛ بر اساس نقشه‌ای که از پیش طرح کرده او را به اتاق‌خواب می‌برد و وانمود می‌کند که کنمون را بدان‌جا خواهد آورد. ولی در عوض شوهر را به آن‌جا می‌برد و به او می‌گوید که دمینته با یک معشوق مرد بوده و آن مرد فرار کرده است. شوهر داستان را باور می‌کند و دمینته در حال ناباوری خودکشی می‌کند. (واتسون،۱۲۹ :۱۹۹۵ ؛ ریچاردز،۲۲-۴۸ :۱۹۰۵ )
پْلِکسیپوس، پاندیون و ایدِئا
بنا بر روایات «پینِئوس» ابتدا با «کلئوپاترا» دختر «بورِئاس» ازدواج می‌کند و از او صاحب دو پسر به نام‌های «پْلِکسیپوس» و «پاندیون» می‌شود. سپس پنئوس کلئوپاترا را طلاق می‌دهد و با «ایدِئا» ازدواج می‌کند. ایدئا، پلِکسیپوس و پاندیون پسران پینئوس را متهم به آزار رساندن به خود می‌کند، پینئوس که این اتهام را باور کرده هر دو پسر خود را کور می‌کند. (توبورن، ۴۳۵ :۲۰۰۵)

    1. ۳٫ ۱٫ ۴ روایت‌های اقوام لاتینی

کْریسپوس و فاوستا
بر اساس گزارش برخی از نویسندگان رومی فاوستا (Fāustā) همسر کنستانتین اول عاشق ناپسری خود «کریسپوس» می‌شود امّا کریسپوس او را ناامید می‌کند. فاوستا کریسپوس را به تجاوز به خود متّهم می‌کند. کنستانتین که حساسیّت بسیاری نسبت به زناکاران داشته، پسر خود را به قتل می‌رساند؛ امّا سرانجام حقیقت را درمی‌یابد و دستور می‌دهد تا فاوستا را با قراردادن در حمامی داغ به طرز بسیار وحشتناکی به هلاکت برسانند. (لنسکی، ۷۹ :۲۰۰۶)
روایت آپیلیوس در کتاب متامورفیوس (الاغ طلایی)
در فصل دهم کتاب الاغ طلایی اثر آپولیوس مربوط به قرن دوم بعد از میلاد همسر دوم اربابی، عاشق ناپسری خود می‌شود و پس از آن‌که پسر از پاسخ دادن به تمایلات شهوانی نامادری سر باز می‌زند زن کینه‌توز با هم‌دستی غلام خود زهر در شراب وی می‌کند ولی به اشتباه، شرابِ آلوده را پسر خود آن زن می‌خورد و کشته می‌شود. زن نیز از فرصت استفاده کرده و در مقابل شوهر وانمود می‌کند که ناپسری به او نظر داشته و چون به کام نرسیده؛ از در انتقام در آمده و پسرش را کشته است. مرد به دادگاه شکایت می‌برد و علی‌رغم محکومیت اولیه‌ی پسر در دادگاه سرانجام به دلیل حزم و دوراندیشی یکی از اعضای پیر دادگاه حقیقت آشکار می‌شود، زن تبعید شده و غلامش به صلیب کشیده می‌شود. (آپولیوس، ۱۳۷۹: فصل دهم)
کریستیانو و گادلیندا
بر اساس نمایش‌نامه‌ی کریستومورتو « «لِویجیلدو» شاه گاث (Goths) فرزندی به نام کریستیانو دارد. لویجیلدو پس از مرگ همسرش با «گادِلیندا» دختر شاه ایتالیا ازدواج می‌کند. بنا بر اتفاق، لویجیلدو با پدرزنش به جنگ با فرانسه می‌روند. در این مدّت کریستیانو از برآوردن تمایلات گادلیندا که دل‌باخته‌ی او شده سر باز می‌زند و او را نصیحت می‌کند. گادلیندای شکست خورده تصمیم می‌گیرد که خود را بکشد و از کریستیانو هم انتقام بگیرد. او نامه‌ای به شوهر خود می‌نویسد و کریستیانو را متّهم و خود را حلق‌آویز می‌کند. لویجیلدو در بازگشت از جنگ و خواندن نامه باور می‌کند که کریستیانو گناه‌کار است و دستور قتل او را صادر می‌کند. امّا خداوند که مایل به رستگاری هر دو است باعث می‌شود که گادلیندا به طور موقّت زنده شود تا بتواند به گناه خود اعتراف کند. امّا شکنجه‌ها بر کریستیانو اثر خود را گذاشته‌اند و او در حالی که بخشیده شده است؛ می‌میرد. (کنارد، ۲۲۴ :۱۹۶۴)
دون کارلوس و ایزابلا
بر اساس نمایش‌نامه‌ی «دون کارلوس» اثر شیلر، «ایزابِلّا» همسر «فلیپ دوم» پادشاه اسپانیا، عاشق ناپسری خود دون کارلوس می‌شود. فلیپ چنین تصوّر می‌کند که فرزندش در پی قتل او و به دست آوردن همسر و تاج و تختش است لذا دون کارلوس را زندانی می‌کند و به شورای وزیرانش دستور می‌دهد که مرد جوان را به مرگ محکوم کنند. در مکالمه‌ی میان ایزابلا و کارلوس در زندان وفاداری کارلوس به پدر آشکار می‌شود امّا شاه مستبد که هم اکنون آکنده از حسادت و غیرت است؛ پسرش را می‌کشد و ایزابلانیز خودکشی می‌کند. (هاچمن، ۴۹ :۱۹۸۴؛ شیلر، ۱۸۳۴)

    1. ۳٫ ۱٫ ۵ روایت‌های شمال اروپا

بیورن و هویت
در داستان فنلاندی «هورْلْف کْراکی» ، روایتی در مورد «هْرینگ» شاه سرزمین‌های شمالی در نروژ وجود دارد که از همسرش پسری به نام بیورن (Bjorn) داشت. مادر بیورن می‌میرد و هرینگ با یک دختر زیبای فنلاندی به نام هویت (Hvit) ازدواج می‌کند. شاه معمولاً برای انجام فتوحات در دوردست‌ها به سر می‌برد و در غیبتش بیورن و هویت پیوسته با هم مشاجره دارند. بیورن با دختر یک کشاورز با نام «بِرا» آشنا و عاشق او می‌شود. چندی بعد نامادری بیورن به او ابراز عشق می‌کند ولی بیورن به تندی او را تحقیر می‌کند. هویت با دست‌کشی از پوست خرس به صورت بیورن سیلی می‌زند و جادو می‌کند تا او به یک خرس‌ هار تبدیل شود و گله‌های پدرش را بخورد. وی سرانجام توسط مردان پدرش از پای ‌درمی‌آید. (بارینگ گلد،۲۹-۳۰ :۱۹۱۳ ؛ واتسون، ۲۶۱ :۱۹۹۵)
مائل و دختر اچائید
بر اساس داستانی ایرلندی موسوم به «خویشاوند کشی رونان» همسر رونان، شاهِ «لاینستِر» از دنیا می‌رود و رونان با شاهزاده خانمی زیبا از درباری دیگر به نام دختر «اِچائید» ازدواج می‌کند. مائل پسر رونان با این ازدواج مخالف است و به قلمرو پادشاهی دیگری می‌رود و جهان‌پهلوان شاه جدید، «آلبو» می‌گردد. او بیش‌تر اوقات در جنگل مشغول شکار است. روزی دختر اچائید از رونان درباره‌ی پسرش می‌پرسد و رونان می‌گوید که مائل پسری نیک و برگزیده است. دختر اچائید می‌گوید: «او را نزد خود بخوان! باشد که او مرا و نزدیکانم را ببیند و از گنج‌هایم برخوردار شود.» دختر اچائید برای ملاقات با مائل بارها از دلاله‌هایی مدد می‌جوید. مائل به تنگ می‌آید و برادر خوانده‌اش «کونگال» به نزد دختر اچائید رفته و او را تحقیر و تهدید می‌کند. دختر اچائید سوگند می‌خورد که از مائل و کونگال انتقام بگیرد. و مائل را نزد پدرش به سوء نیّت نسبت به خود متّهم می‌کند و موجب قتل او و ویرانی دودمان رونان می‌گردد. رونان پس از دریافتن حقیقت از غصّه می‌میرد و دختر اچائید خودکشی می‌کند. (اوکنور: ۲۰۰۰)
آرت و بشوما
بشوما (Bé Chumā) پهلوان زن اساطیر ایرلندی‌ست. او به قبیله‌ی جادویی تواثا دو دانان Dannan)é(Tuātha D تعلّق داشت و از جهان دیگر آمده بود. وی در آن‌جا همسرش را به خاطر مردی دیگر ترک گفته و به این جهان تبعید شده بود. پس از ازدواج با کوین (Cuinn) شاه «تارا»، به ناپسری خود «آرت» متمایل می‌شود و به دنبال شنیدن پاسخ رد، آرت را طلسم می‌کند چنان‌که دیگر نمی‌تواند غذا بخورد؛ به شرط آن‌که دلبچائم را از زندان افسانه‌ای‌اش که در جزیره‌ای بود، برهاند. دلبچائم پهلوان زن متعلّق به جهان دیگر و مادرش جنگ‌جویی وحشی به نام «کُئین چِن» بود. کئین طلسم شده بود که با عروسی دخترش بمیرد و به همین خاطر دلبچائم را زندانی کرده بود و خواستگارانش را می‌کشت. آرت دلبچائم را رهانید و در بازگشت؛ بشوما را برای همیشه تبعید کرد. (موناگان،۳۸ :۲۰۰۳)
نوادو و اوانه
بر اساس منظومه‌ای ایرلندی «سرگذشت نوادو» مربوط به قرن پانزدهم، همسر شاهِ اولستِر می‌میرد. شاه با اوانه دختر شاه لاینستر ازدواج می‌کند و نوادو به دلیل هم‌سن بودن با اوانه با او هم‌بازی می‌شود و این دو با هم بزرگ می‌شوند. دایه‌ی اوانه که در آغاز داستان هفت برادر او برادر نوادو را کشته‌اند؛ اوانه را به فریفتن نوادو تشویق می‌کند. اوانه ابتدا مقاومت می‌کند امّا پس یک سال تحریکات دایه، او خود را بر نوادو عرضه می‌کند. امّا نوادو او را سرزنش می‌کند. بار دوم اوانه به همراه دایه به سراغ نوادو می‌روند و سعی در فریفتن او می‌نمایند. نوادو اوانه را به گوشه‌ای پرت کرده و بیرون می‌رود. اوانه به راهنمایی دایه، روی خراشیده و جامه دریده و نوادو را نزد پدر متهم می‌سازد. شاه که خشم، غیرت و ناآگاهی چشمانش را بسته فرمان قتل پسر را می‌دهد امّا نوادو فرار می‌کند تا این‌که پس از زمانی دراز پیروزمندانه به سرزمین خود باز می‌گردد. (اوکنور، ۲۰۰۰)
جِنِریدِس و سِرِنیدِیس
بر اساس رمانسی موزون مربوط به قرون وسطی به زبان انگلیسی میانه که از بندهای هفت سطری تشکیل شده و قدیم‌ترین نسخه‌ی خطّی موجود آن مربوط به ۱۴۴۰ م. است؛ «آوفِریوس» شاه هندوستان با «سِرِنیدِس» دختر پادشاه آفریقا ازدواج می‌کند. او روزی در شکارگاه راه خود را گم کرده و با «سِرِین» دختر شاه سوریه برخورد می‌کند. در اثر این ملاقات سرین از او باردار شده و پسری به نام «جِنِریدِس» می‌زاید. وقتی که جنریدس بزرگ می‌شود به دربار آفریوس می‌رود و در آن‌جا نامادری‌اش سرنیدیس برای وسوسه کردن او تلاش می‌کند و در پی بی‌اعتنایی او، سرنیدیس او را نزد پیشکار شوهرش «آمِلوک» به آزار خود متّهم می‌کند و جنریدس به ناچار به ایران گریخته و به دربار سلطان «گوفِّر» (غفار؟) پادشاه ایران نزدیک می‌شود و عاشق دختر او «کلاریوناس» می‌گردد. در همین زمان آملوک بر ولی‌نعمت خود آوفریوس می‌شورد و کشورش را تصرّف می‌کند. آوفریوس به ناچار به سوریه می‌رود و بار دیگر با سرین ملاقات کرده و شاه آن سرزمین می‌شود و فرزند دیگری به نام اسماعیل از ایشان پدید می‌آید. در ایران شاه از ارتباط دخترش با جنریدس باخبر می‌شود و او را به زندان می‌اندازد امّا با حمله‌ی پادشاه مصر، «بِلِن» روبه‌رو می‌شود که خواهان دختر اوست. شاه ایران جنریدس را آزاد می‌کند. در جنگی تن به تن، شاه مصر از مقابل جنریدس می‌گریزد. پسر شاه مصر کلاریوناس را می‌دزدد امّا جنریدس او را تعقیب کرده و دختر را از چنگ او رها می‌کند و آن دو با هم به سوریه نزد پدر و برادر جنریدس می‌روند. در این میان آملوک پیش‌کار خیانت‌کار می‌میرد و جنریدس به عنوان جانشین پدر بر تخت هندوستان نشسته و با کلاریوناس ازدواج می‌کند. (اسپنس، بی‌تا: ۱۳۲؛ رایت، ۱۸۷۴)
هیالمپر و لودا
بر اساس دست‌نوشته‌ای ایسلندی، همسر شاهی به نام ینگی (Yngi) می‌میرد و او با شاهزاده خانمی عرب به نام «لودا» ازدواج می‌کند. پسرش هیالمپر ((Hjalmper که از این ازدواج ناخرسند است؛ به پادشاهی دیگری رفته و در آن‌جا در زمره‌ی پهلوانان شاه آن سرزمین درمی‌آید و «دایانا» دختر شاه را از چنگال دیوی شرور به نام «نودوس» آزاد می‌کند. روزی لودا از ینگی می‌پرسد که آیا جانشینی برای خود دارد یا نه؟ و ینگی برای او از هیالمپر می‌گوید و لودا مشتاق دیدار پسر می‌شود و به دیدار او در جنگل می‌رود و دل‌باخته‌ی او می‌شود. هیالمپر به محض شنیدن تقاضای نامشروع لودا مشتی بر بینی او می‌کوبد. لودا او را نفرین می‌کند که آواره و درگیر ماجراهای خطرناک شود. هیالمپر نیز او را در مقابل نفرین می‌کند. سال‌ها می‌گذرد و هیالمپر سربلند و پیروز از نبردهایش بازمی‌گردد و لودا به محض دیدن او بر زمین افتاده و می‌میرد. (اوکنور: ۲۰۰۰)

    1. ۳٫ ۱٫ ۶ روایت‌های اسلاوی

ایوان و نامادریش

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...