جنگ دوم بلحاظ افزایش ابعاد تکنولوژیکی مشکل بنبست استراتژیک را مرتفع نمود و صحنهی نبرد از نبرد بری و دریایی به پهنهی هوایی نیز کشیده شد؛ که مستلزم نوعی استراتژی ترکیبی از مفاهیم سنتی و مدرن بود. جنگ دوم جهانی، جنگی فراگیر بود؛ بنابراین نیاز به استراتژی فراگیری اعم از عوامل نظامی و غیرنظامی احساس شد. شرایط اواخر جنگ بهگونهای درآمدکه بسیاری از عوامل مثل عوامل سیاسی و مؤلفه های اقتصادی، دیپلماسی و اتحادها، افکارعمومی و رسانه ها دارای اهمیت حیاتی شدند و جنگ به برخورد نظامی دو ملت با تمام منابعش تبدیل شد. استراتژی به معنای استفاده از تمامی منابع یک کشور برای تامین امنیت شهروندان تفسیر شد و دولتها بواسطه تمامی منابع انسانی ، نظامی و تکنیکی سعی در بیشینهسازی قدرتشان نمودند.(ثقفی عامری ، ۱۳۷۰ : ۱۳ )
( اینجا فقط تکه ای از متن پایان نامه درج شده است. برای خرید متن کامل فایل پایان نامه با فرمت ورد می توانید به سایت feko.ir مراجعه نمایید و کلمه کلیدی مورد نظرتان را جستجو نمایید. )
وجه ممیزه مطالعات استراتژیک در دورهی جنگ سرد تمرکز این رشته بر استراتژی نظامی برای رسیدن به اهداف سیاسی نه اهداف حیاتی دولتی است. دامنهی مطالعات استراتژی از حالت منطقهای به ابعاد بین المللی گسترش یافت. مسائلی چون دولتمحوری و توجه بیش از حد به توانمندی نظامی در کنار توجه به قدرت بمب اتمی، آمریکا را در رأس مطالعات استراتژیکی قرار داد. (Trachtenberg , 1985 , 358 – ۳۶۰ ). اما از سال ۱۹۴۹ که انحصار اتمی آمریکا به واسطهی دستیابی شوروی به تکنولوژی اتمی شکستهشد و همچنین احتمال برخورد هستهای میان دو ابرقدرت تشدید گشت، مطالعات استراتژیک به شکوفائی رسید. در واقع، تجربهی بمب اتم حوزهی مطالعاتاستراتژیک را دچار تحول مفهومی نمود. مقولههایی چون جنگمحدود، کنترل تسلیحات، موازنهاستراتژیک و بازدارندگی هستهای مطرح شدند. در این فضا استراتژی بیشتر به معنای عدم استفاده از نیروی برتر نظامی و راههایی که از روبهرو شدن تمام عیار دو ابر قدرت و نهایتاً نبرد اتمی جلوگیری بعمل میآورد؛ معنا شد.(عسگری ۱۳۸۴: ۱۱) در همین راستا استراتژیهای امنیت ملی آمریکا مثل تلافی بزرگ، پاسخ منعطف و جنگ ستارگان مطرح گردید.(ثقفی عامری ،۱۳۷۰ :۱۴ ) مطالعاتاستراتژیک در دورهی جنگ سرد به واسطهی تأکید رئالیستی بر مقولههایش و همچنین عدم پیشبینی فروپاشی شوروی دچار تحول شد. ورود بازیگران غیردولتی در بحثهای امنیتی و یا استفاده ابزاری ازمؤلفههای غیرنظامی برای پیشبرد اهداف (بحران نفتی)، از مهمترین وقایعی بود که مطالعاتاستراتژیک جنگ سرد محور از تبیین آن عاجز ماند.(همان ،۲۰) بنابراین با تغییر فضای سیاسی و فکری، اندیشمندانی چون استفن والت و ادوراد کلودیزیج از تعاریف سنتی و تقلیلیافته به دیدگاه های موسعی از امنیت پرداختند. به این معنی که مسائل امنیتی را از مسائل صرفا مادی – نظامی به مجموعه از مسائل سخت افزاری و نرمافزاری گسترش دادند. (همان)
ج. تکامل فرهنگ استراتژیک در بستر سازهانگاری
در پی افزایش استقبال نظریهپردازان روابط بینالملل از رویکردهای معناگرا به ویژه سازهانگاری برای بررسی پدیده های اجتماعی ، به تدریج زمینه های قویتری برای رشد و تعالی ادبیات مربوط به فرهنگ استراتژیک از دههی ۱۹۸۰ فراهمگردید. در ابتدا ناگفته نماند که مکتب یاد شده به عنوان رویکردی انتقادی ، بر مبنای واکاوی از کاستیهای جریان اصلی به ویژه رویکرد واقعگرا و تفاسیر مادی گرای آن نسبت به الگوی رفتاری دولتها شکلگرفت و به تدریج گسترش یافت. در این ارتباط، به کمبودهایی چون «یکسان انگاری به تمام دولتها و کار کرد آنان تحت تأثیر ماهیت ذاتی یا سرشت نظام بینالملل» (Lantise 2005: 6) و یا «بیش از حد آمریکائی شدن ادبیات روابط بینالملل و بروز نوعی قوممداری در این حوزه» و «کم توجهی به سبکهای استراتژی ملی» (Nye and Lynn ,1998 :14-15) تأکید شدهاست.
سازهانگاری(Constructivism )، (تکوینگرایی، برسازی، برسازندهگرایی، سازهگرایی، سازندهگرایی، ساختگرایی، ساختانگاری) اصطلاحی است که نخستینبار «نیکلاس اونف»(Onuf Nicholas ) آن را در مطالعه روابط بینالملل به کار برد(ونت ،۱۳۸۴: ۱). این مکتب از جمله نظریات دارای هستیشناسی معناگرا است که از درون چارچوب رویکرد انتقادی معتقد است رویکردهای خردگرا به دلیل کم توجهی به عنصر فرهنگ و مجموع انگاره ها در تحلیل مسائل پیرامون دچار نقصان میباشند. از این دیدگاه نظام بینالملل متشکل از توزیع انگارهها است تا توزیع توانمندی های مادی، و اولویت را در مناظره ماده – معنا به انگارهها و اندیشه ها میدهد که تمرکز اصلی بر اعتقادات بین الاذهانی که در سطح گسترده میان مردمان جهانی مشترکند؛ می باشد. بعد هستی شناختی که از جمله گزارههای مهم فرانظری سازهانگاری است، شامل سه گزاره مهم و بنیادین است؛ ساختارهای فکری به اندازه ساختارهای مادی اهمیت دارند، گزاره هویتها هستند که به منافع و کنشها شکل می دهند،کارگزاران و ساختارها متقابلاً به هم شکل میدهند(هادیان، ۱۳۸۲: ۹۱۹).ونت دولتها را بازیگران اصلی نظام بینالملل میداند که از این منظر با واقعگرایی و نوواقعگرایی مشترک است و ساختارهای این نظام را ذهنی میداند که متفاوت با مادیگرایی نوواقعگرایی است و بر آن است که این ساختارهای ذهنی هستند که بخش زیادی از هویت ها و منافع دولت ها را میسازند نه اینکه عواملی بیرون از نظام مانند سرشت بشر یا سیاست داخلی، که این دیدگاه را از رده نظریههای سیستمی -که خردگرا هستند جدا میکند(رنگر، ۱۳۸۲: ۱۶۸). از دیدگاه سازهانگاری، (به عنوان چارچوبی تحلیلی و رویکردی در حوزه فرانظری) کنشگران براساس معانی که چیزها و سایر کنشگران برای آنها تولید میکنند عمل مینمایند و این معانی بین الاذهانی در تعامل است که شکل میگیرند. این روند شکلگیری معانی در یک روند علامت دادن، تفسیر کردن و پاسخ دادن شکل داده میشود به صورتی که به شناخت مشترک میانجامد، «فرد» نشانه ها را براساس تعامل، مباحثه، گفتگو، مناظره و استدلال تفسیر مینماید و براساس برداشت و تفسیر خود به آن نشانه و کنش ها، واکنش و پاسخ میدهد. در این روند هویت به صورت شاخصه «خود» و «دیگری» یا «دوست» و «دشمن» شکل میپذیرد، از این منظر این ساختارهای شناختی مشترک هستند که به عنوان تعریف کننده و بستر ساز منابع مادی عمل می نمایند. بنابراین در برداشت سازه انگارانه، کنش ها همیشه برداشت از «خود» و «دیگری» را تعریف و باز تعریف می کنند.
چگونگی ساخته شدن هویت پایهی بحث دیدگاه سازه گراست و فرایندی که از طریق آنها هویت و منافع شکل میگیرند «جامعه پذیری» خوانده میشود؛ جامعهپذیری یک فرایند شکلگیری هویت و منافع است که عبارتند از فرایند یادگیری و انطباق رفتار با انتظارات اجتماعی(ونت، ۱۳۸۴: ۲۴۸). هویت در بعد سیاسی و بین المللی خود ویژگی کنشگران نیتمند میباشد که در رفتارهای آنها و چگونگی تعریف آنها از منافع تاثیرگذار است. در نتیجه، کسب این هویت ریشه در فهم کنشگران از خود و تعریف دیگران از وی دارد. بدین منوال دو انگارهی «خود» و «دیگری» در قالب ساختارهای درونی و بیرونی، قوام بخش هویت میباشند. هویتها ذاتاً رابطهای و مبنای منافع هستند. هر شخص هویتهای متعدد دارد که با نقشهای نهادی او پیوند مییابد. همین طور احتمال دارد که یک دولت هویتهای چندگانه داشته باشد. اما هر هویت تعریف ذاتاً اجتماعی از کنشگر است و ریشه در نظریههایی دارند که کنشگران به طور جمعی درباره خودشان و یکدیگر درک میکنند. (ونت، ۱۳۸۵ ب: ۳۷-۳۶)
یکی از عوامل مهم جهان بیناذهنی سازهانگاران بررسی فرهنگ به عنوان یک عقیدهی مشترک و تمایز بخش است. در این زمینه کاتزنشتاین به رابطه وثیق میان فرهنگ و امنیت اذعان دارد، با این قید که محیط امنیتی کشورها در وهلهی نخست فرهنگی است تا صرفا مادی .به زعم وی محیط فرهنگی در ۵ مرحله بر امنیت ملی و روابط بین المللی مؤثر است: ابتدا محیط فرهنگی بر منافع و سیاست امنیت ملی تأثیرگذار است؛ در وهلهی دوم محیط فرهنگی بر شکلگیری هویت کشورها نیز مؤثر است. از نظرکاتزنشتاین محیطهای فرهنگی نه تنها برانگیزههای رفتارهای گوناگون کشورها، بلکه بر خصلت اصلی آنها نیز تأثیر میگذارد؛ آنچه که ما هویت مینمامیم. در برههی سوم تغییر در هویتها باعث تغییر در منافع و سیاستهای امنیت ملی میشوند. وی درباره ی تأثیر محیط فرهنگی بر بازیگران با بیان سه نوع اثر، عملاً میان آنان نیز تمایز قائل میشود. بر این پایه، محیط فرهنگی هم میتواند بررفتار بازیگران تأثیرگذارد و هم میتواند بر خواص احتمالی و نه قطعی بازیگران (هویت و علائق) تأثیرگذار باشد و یا اینکه به طور کلی ، وجود بازیگران را تحتتأثیر قراردهند. در گام بعدی به تأثیر هویت کشور بر ساختار هنجاری بین کشوری توجه میشود. وی محیطهای فرهنگی بین المللی را در سه دسته تقسیمبندی مینماید: الف) نهادهای رسمی و یا رژیمهای امنیتی. ب) قواعدی از فرهنگسیاسی جهانی چون حقوق بین الملل، ت) الگوهای بین المللی دوستی و دشمنی (کاتزنشتاین ، ۱۳۹۰ :۳۰) با توجه به توضیحات یاد شده مشخص میشود که از نظر سازهانگاران فرهنگ و محیط فرهنگی مانند یک فراپدیده عمل میکند، محیط فرهنگی یک کلان زمینه است که در آن هویتها ، هنجارها، رفتارها، منافع و بیگانگان تعریف میشود؛ یعنی بحث هویت همیشه دارای بعد دامنهای است که به هویت بیگانگان منتهی میشود. شناسایی هویتهایی غیر از هویت خودی و معنادار کردن آنها با برچسبهایی چون دوست و دشمن ، اساسکار محیط فرهنگی در زمینه امنیتی است. در گام بعدی این زمینهی فرهنگی راه مقابله با هویتهای معارض شناختهشده را نیز تجویز میکند و به این اساس شیوه ها و ابزارهای محدود گزینش شدهی فرهنگی بکار گرفته میشود. این دقیقا کار ویژهای است که فرهنگگرایاناستراتژیک برای این مقوله مطالعاتی در نظر دارند. (lantis,2006: 4)
رویکرد شناسی در فرهنگ استراتژیک:
روند تحول در ادبیات مربوط به فرهنگاستراتژیک را از بعد « رویکرد شناسی» نیز میتوان مورد بررسی قرار داد. در این مورد ۶ رویکرد قابل بررسی است:
اول. فرهنگ استراتژیک به عنوان عامل تعیین کنندهی رفتار استراتژیک :
در ابتدای دههی ۱۹۸۰ با مشاهدهی تفاوتهای بنیادین میان استراتژی هستهای آمریکا و شوروی ،تفکرات کلیگویانهای با هدف تبیین شیوهی جنگ آن دو رونقگرفت. در این ارتباط شوروی بخاطر تاریخ توسعهطلبی خارجی و استبداد داخلیاش، نسبت به استفادهی تهاجمی از زور علاقهمندتر شناخته شد؛ و آمریکا نیز بخاطر ریشه های عمیق اخلاقگرایی و مذهبیاش ، همچنین نگاه مسیحائی به سلاح استراتژیکاش و اعتقاد به جنگ بعنوان یک ناهنجاری در روابط انسانی؛ به عنوان دولتی معرفی شد که مجوز استفاده از زور را برای رسیدن به مقاصدش نمیدهد.(Garry,1981:35) به این ترتیب ، میتوان گفت که در چارچوب رویکرد مورد بحث فرهنگ استراتژیک به شدت تحتتأثیر رقابتهای هستهای دوابرقدرت و در دام عوامل مادی قرار داشت(عبداله خانی ،۱۳۸۶: ۱۳۲ ) توجه تقلیلگرای این محققان به زمینه های فرهنگ استراتژیک و نگاه جزم اندیشانهای آنها از سوی منتقدین به خصوص جانستون به نقد کشیدهشد؛ بگونهای که این نحله در بحبوحهی توازن وحشت به حاشیه راندهشد. مهمترین نقدهای جانستون عبارتند از : اولاً اینکه گسترش فرهنگاستراتژیک بعنوان یک فراپدیده که همه چیز را مانند شخصیتها، تاریخ، اجتماع، سازمان، ساختار بین المللی و … در بردارد؛ که به این صورت چیزی خارج از محدوده فرهنگ استراتژیک موجود نیست؛ ثانیاً عدم توانائی در توضیح تفاوتهای رفتاری یک کشور؛ اقدام به پیشبینی جبرگرایانهی رفتار دولت ، چرا که بر اساس رویکرد مکانیکی مزبور فرهنگاستراتژیک به صورت بسیار جزم اندیشانهای منتهی به یک رفتار خاص میشود؛ در این رویکرد مؤلفه های واقعی و عقلائی چون دستکاری آگاهانه، صلاحدید تصمیمگیران، انتقادگرایی انحرافی، سرکوب اختلاف عقیده و محدودیت دسترسی به فرایندهای محدود ساز تصمیمگیری نادیده گرفتهمیشود که باعث خدشهدار شدن ارتباط فرهنگ استراتژیک با رفتار میشود؛ که موئد آن بودهاند. (Johnston,1995: 38) . ناگفته نماند که در سایهی رویکرد تجدیدنظرطلبانهی کلین گری دوباره فرصت لازم برای بازگشت رویکرد مزبور به جایگاه قبلی در حوزهی مطالعاتی فراهم شد. وی در مقام پاسخگویی در اولین تجدیدنظرطلبی ، نهاد ها و انسانها را حاملان فرهنگ استراتژیک معرفینمود. از این منظر، هر چند انسانها مسئول انتقال این فرهنگ و قضاوت بر اساس آن بودند؛ اما مسئولیت نهادها بر محور انطباق محیطخارجی با مفروضات فرهنگ استراتژیک معنا مییافت؛ تا در نهایت بوسیلهی کاربست مفروضات فرهنگاستراتژیک اقدام به تصمیمگیری استراتژیک نمایند. این امر متضمن صلاحدید تصمیمگیران در فرایند تصمیمگیری بود. گری علت تفاوت رفتاری کشورها را با امکان وجود چند فرهنگ استراتژیک در یک جامعه امنیتی توضیح داد. از نظر وی استراتژی میتواند جوانب زیادی مانند جنبه های فرهنگی داشتهباشد. فرهنگ ایجاد کنندهی اندیشه های مستمر اجتماعی (نه ابدی)، سنتها و روش های اقدام است؛ که کمابیش به یک جامعهی امنیتی با پیشینهی تاریخی منحصربفرد مربوط میشوند. این جامعهی امنیتی در یک منطقهی جغرافیایی مشخص و معین قرار دارد، که ممکن است دارای بیش از یک فرهنگ استراتژیک باشد، بگونهای که در آن فرهنگ نظامی با ماموریتهای خاص با محیطهای جغرافیایی همراه شده باشد. (Garry 1999 :50-52 )گری دربارهی امکان تحول در فرهنگ استراتژیک به تجربیات معاصر توجه میکند. از این زاویه ، فرهنگ استراتژیک در مواجه با اتفاقات معاصر ابتدا آنها را معنادهی کرده وسپس به وسیلهی مفروضاتش قابل تبیین میکند . (عبداله خانی ، ۱۳۸۶ ، ۱۳۵) از نظر گری رابطه فرهنگ استراتژیک و استراتژی در سه گروه قرار دارد: گروه اول، مردم و سیاست که شامل: مردم، جامعه، فرهنگ ، سیاست و اخلاق است. گروه دوم: عبارت از آمادگی برای جنگ (preparation for war)است . این طبقه شامل اقتصاد و امور پشتیبانی، سازماندهی (توان دفاعی، نیروهای نظامی و طراحی نظامی) ، آمادگی نظامی و اداری (جذب نیرو، آموزش و دیگر جوانب متعدد تسلیحات ) ، اطلاعات نظریهی استراتژیک، دکترین و فناوری است. گروه سوم: عبارت از جنگ حقیقی است؛ که شامل عملیات نظامی، فرماندهی (سیاسی و نظامی) ، جغرافیای برخورد (احتمال آن و ابهام درباره ی آن ) ، دشمن و زمان است. (همان) .گری در نهایت محدودهی فرهنگاستراتژیک را مجموعهای از نگرشها، اعتقادات و یا رفتارها در دستگاه نظامی، در ارتباط با هدف سیاسی از جنگ و کارامدترین شیوهی عملیاتی در جهت دستیابی به آن میداند. از نظر وی این مجموعه شامل ایدهها، ایستارها، سنتها، عادات ذهنی و شیوه های ارجح عملیاتی است که کمابیش خاص یک جامعهی امنیتی دارای جغرافیا و تاریخ منحصربفردی میباشد. (Garry ,1981: 35) .
دوم. فرهنگ استراتژیک ابزاری برای تثبیت هژمونی داخلی
در اواسط دههی ۸۰ رویکرد انتقادی از سوی محققینی چون برادلی اس کلین، ادوین هلندر و ژوزف لاپید در زمینهی مطالعهی فرهنگ استراتژیک بروز نمود. آنها در پی تبیین چرائی وجود اختلاف میان مواضع اعلامی و اعلانی رهبران بودند. (Johnston , 1995: 39) از نظر این محققان فرهنگاستراتژیک در واقع ابزاری در خدمت هژمونی سیاسی با هدف همراه نمودن افکار عمومی در جهت استفاده از زور در برابر دشمن است. به این ترتیب، رهبرانسیاسی در قالب سیاست اعلامی برای جذب حمایت افکارعمومی از ابزارهای فرهنگ استراتژیک سود جسته و آنچه که در عمل و در قالب سیاستهای اعمالی اتفاق میافتد، در واقع بازتابی از منافع تصمیمگیرندگان است. از نظر این رویکرد منافع گروه های هژمونیک اجتماعی تعیین کنندهی رفتار هستند تا فرهنگ استراتژیک. از آنجائی که اولین گیرندگان پیام رهبران، مردم میباشند، بدیهیاست که رهبران با مفروضاتی که برای احاد جامعه امنیتی قابل فهم باشد، اقدام به توجیه سیاستهایشان مینمایند. بنابراین سیاستهای اعلانی رهبران کشورهای مختلف، متفاوت است. (Klein, 1988, 36-38) در خصوص نقدهایی که به دیدگاه یاد شده ارائه شده ، برخی مدعیاند که در آن (به عنوان نماد نسل دوم) تناقض غیرقابل انکاری وجود دارد و آن اینکه نخبگان تصمیمگیرنده چگونه میتوانند به فراسوی محدودیتهای فرهنگاستراتژیکی که خودشان تعیینکردهاند، حرکت نمایند؟(Johnston,1955:40-41). دومین ایراد به بازگشت دوباره به اندیشه های یکسانانگار رئالیستی مربوط میشود. با بیان این نکته که عامل اصلی رفتار کشورها اولویتهای نظامیگرایانه است؛ از آنجائی که گفتمانهای استراتژیک دولتها مبتنی بر تفاوتهای « ما – آنها » است؛ این دولتها به سمت دیدگاه های مشابهی درباره تهدیدات جهان خارج و همچنین تصوراتی متناظر به مفاهیم مناقشه با حاصلجمع صفر و دیدگاه های مربوط به سودمندی نیرو سوق مییابند.(.Hollander 1985 : 495 – ۵۳۷)
سوم . فرهنگ استراتژیک به عنوان یک متغیر مستقل مؤثر بر رفتار :
در چارچوب رویکرد سوم نظریهپردازانی چون دیوید کمپل، ربکا بروک و جفری لگرو توضیح چرایی رفتار های نظامی – سیاسی از طریق بررسی فرهنگ و فرهنگ نظامی را در دستور کار قراردادهاند.(Derinova, .2013 . op .cit ) در این رویکرد رفتار و یا تصمیمهای استراتژیک متغیر وابسته و عواملی چون فرهنگ نظامی و یا فرهنگ سازمانی متغیر مستقل قلمداد میشود. در چارچوب این رویکرد در کنار توجه واقعگرایانه نسبت به اهداف ، تأکید میشود که زمانی که منافع ساختاری نتوانند انتخاب استراتژیک را تعیین نمایند، فرهنگ بعنوان یک متغیر مؤثر وارد عمل میشود. بنابراین، این رویکرد از دام توتولوژیک رویکرد قبلی دور مانده است. در این زمینه بیان شده که محققان نسل سوم به جای تاریخگرایی محض به تجربه های معاصر به عنوان «منابع فرهنگ ساز» توجه کردند، که جنبهی عملگرایی نظریه را افزایش میداد. (Johnston . 1995:41-43) . لانگهرست معتقد است که با تحلیل فرهنگاستراتژیک میتوان از تأثیر ارزشها و اعتقادات نهادینهشده در تصمیمات امنیتی آگاه شد؛ چراکه منطق فرهنگاستراتژیک برمبنای این اصل قرار دارد که ایدهها و ارزشهای دستهجمعی در مورد استفاده از زور، عامل مهمی در طراحی و اجرای سیاستهای امنیتی دولتها هستند. (Longhurst, 2000 : 200) براساس این نظریه عناصر اصلی و غیرقابل مشاهدهی فرهنگاستراتژیک عبارتند از اعتقادات ، احساسات ، ترسها ، اهداف و جاهطلبیها ، که فرهنگاستراتژیک را شکلداده و کیفیت میبخشند. افزون بر آن ، به عوامل محدود کنندهی مؤثر بر تصمیمگیری در بعد داخل و خارج از کشور توجه شده و تأکید میشود که گاهی وزن عوامل محدودکننده تا حدیاست که اولویتهای استراتژیکی یک کشور را تحتتأثیر قرارمیدهد. (کاتزنشتاین،۱۳۹۰: ۳۳) بنابراین، بروز تغییر یا گزینش اولویتها از عملی عقلائی یعنی تصمیمگیری از سوی نخبگان ناشی میشود. این امر به معنای رد نگاه جبرانگارانه نسبت به تأثیر فرهنگ استراتژیک در رفتار است. (Johnston , 1995 , 43) همچنین جانستون معتقد است که رویکرد سوم از طریق وارد کردن مفاهیم جدید نظری به ادبیات فرهنگاستراتژیک، توانسته است ، قدرت تبیینکنندگی آنرا افزایش دهد.(همان)
چهارم : فرهنگ استراتژیک عامل محدود کننده رفتار استراتژیک
از نظرجانستون مفروض اصلی در تمام رویکردهای پیشین تأثیر فرهنگاستراتژیک بر رفتاراستراتژیک بوده و در این میان یافتن رابطه میان فرهنگاستراتژیک و رفتار، به حلقه مفقودهای تبدیل شده که هیچیک از رویکردها به آن توجه نداشتند. در ابتدا باید گفت که وی فرهنگاستراتژیک را زیر مجموعهای از فرهنگ سیاسی دانسته و آن (فرهنگ سیاسی) را به عنوان کدها، قوانین و دستورالعملها و پیشفرضهای سیاسی معرفی میکند که توانائی تحلیل مفاهیم را در محیطسیاسی داشته و چارچوبی برای گزینش رفتارسیاسی است. از این منظر فرهنگ سیاسی عبارت از تعدادی عناصر مشترک از پیشفرضها و قوانین قطعی است که بر تعهدات افراد و گروه ها و رابطه آنها با جامعه و سازمان محیطسیاسی اثر میگذارند از نظر وی فرهنگاستراتژیک مجموعهای منظم از مفروضات مشترک و قواعد تصمیمگیری است که ارتباط خود را با محیط خارجی حفظ کرده و بر محیطهای اجتماعی و سیاسی و سازمانی تحمیل میشود. (Lantis,2006:25-15) .
جانستون فرهنگاستراتژیک را انگارهای اجتماعی میداند که نوع رفتار را مشخص میکند. بنابراین این محدودیتها میتوانند منجر به پیشبینیهای خاصی از انتخابهای استراتژیک شوند. وی در ادامه به مدد بحث گیرتز فرهنگاستراتژیک را سیستمی از سمبلها میداند که بدنبال ایجاد اولویتبندی استراتژی بلندمدت و فراگیر هستند. این اولویتبندی از طریق شکلدهی به مفاهیم مربوط به نقش، تأثیر نیروی نظامی در مسائل سیاسی بین دولتی و انطباق این مفاهیم با محیط واقعی مبتنی بر اولویتهای خاص و مؤثر صورت میگیرد(Johnston,1955 : 44)جانستون برای تایید رابطه میان فرهنگ و رفتار یک روش ابطال پذیر را پیشنهاد میکند. یعنی با بررسی تصمیمهایی که با مفروضات واقعگرایی منطبق نیستند، میتوان به عوامل اصلی مؤثر بر تصمیمات استراتژیک نائل آمد. از نظر وی فرهنگ استراتژیک شامل دو بخش است : الف ) مفروضات اساسی در مورد نظم و ترتیب در محیط امنیتی، ماهیت جنگ، ماهیت دشمن و تهدید، اعتقاد به حاصل جمع صفر و یا حاصل جمع متغیر، ب) مفروضاتی دربارهی استفاده از زور در کنترل یا از بین بردن تهدید . )(Ibid:46) از نظر جانستون اثرات محدودکنندهی فرهنگاستراتژیک در بخش دوم که بیشتر شامل مفروضات عملیاتی و عمدتا متناظر با گزینههای مؤثر بر دفع تهدید در محیط است؛ صورت میگیرد. نکتهی نهایی اینکه از آنجا که انتخابهای استراتژیک به وسیله فرهنگاستراتژیک اولویتبندی میشوند، پس جوامعی که دارای فرهنگاستراتژیک خاص و منحصربفردی هستند؛ از اولویتبندیهای منحصربفردی نیز برخوردارند (Ibid49-47)
پنجم: فرهنگ جهانی استراتژیک ابزاری برای موفقیت بازدارندگی:
این رویکرد به عنوان اولین ثمرهی بروز توافق عمومی بر محور مسائل اصلی فرهنگاستراتژیک تلقی شده که در همایشی که در همین مورد در سال ۲۰۰۶ برگزار شد ، آشکار گردید.
از نظر لانتس، توجه جانستون به متغیرهای غیرفرهنگی چون سازمانها، رژیمهای بین المللی به مثابه دروازه ورود فرهنگ استراتژیک به حوزه روابط بین المللی است. از نظر وی مطالعه هنجارهای امنیتی(متناظر با سلاحهای کشتارجمعی و خصوصا سلاحهای هستهای) در فضای بین المللی از قبل اندیشه جانستون سر درآوردهاست. (Lantis . 2006: 12) لانتیس معتقد به شکلگیری یکسری اعتقادات بینالذهانی در جامعه بین المللی است؛که تمام اعضای جامعه جهانی در حال پذیرش آن هستند. در این ارتباط با شکلگیری تابو هستهای ( Nuclear Taboo) در راستای عدم استفاده مجدد از بمبهستهای در زمان جنگسرد، نوعی فرهنگ بین المللی در مورد نکوهش استفاده از بمباتم بوجودآمد. (Schelling, 1980:260 ) چراکه سلاحهای هستهای بخاطر شدت خسارات انسانی ومحیطزیستی در اذهان عمومی بین المللی بسیار نفرتانگیز تلقی میشوند و استفاده از آن یک رسوائی اخلاقی محسوب میشود تا یک پیروزی قطعی. از نظر محققان در این رویکرد، فرهنگاستراتژیک جهانی میتواند درباره اجرای سیاستهای بازدارنده در مورد سایر سلاحهای مخرب مانند بمبهای بیولوژیکی مثمر ثمر باشد. لانتیس وجود ابزارهای شناختی در فرهنگاستراتژیک را برای پیشبینی نتایج بازدارندگی و دیپلماسی اجبار مفید میداند. مضاف اینکه وی یکی از راه های به دست آوردن نتایج از دیپلماسی اجبار را شناخت فرهنگاستراتژیک کشور هدف میداند. برهمین اساس، مطالعهی فرهنگاستراتژیک کشورهایی چون ایران، کرهشمالی ، پاکستان و چین در دستور کار قرار میگیرد. (Lantic, 2006 : 39)
ششم: فرهنگ استراتژیک جهان مجازی:
این رویکرد از طرح پژوهشی دری هالت دراثری به نام «آینده فرهنگ استراتژیک» نشات میگیرد که در سال ۲۰۰۶ ارائه شد و البته هنوز در حد یک طرح پژوهشی باقی مانده است. از نظر هالت با توجه به پدیدهی جهانی شدن، ظهور جوامع فرامرزی در محدودهی جهان مجازی را شاهد هستیم که در عین حال اعضای این جوامع فراملی و فراحاکمیتی دارای مشترکات خاصی بوده و از یک هویت جدید نیز برخوردارند. هویت مزبور دارای بعد و دامنه بوده و گسترهی آن به هویتهای بیگانه که میتوانند معارض هم باشند منتهی میشود. هالت پیشنهاد میدهد: عواملی چون تحول عظیم تکنولوژی ارتباطات، دستیابی تروریستها به رسانه های اجتماعی و سلاحهای کشتارجمعی، استفاده از عوامل فرهنگی در سراسر مرزهای جنگی، ایجاد یک روایت جهانی از امنیت در جهانجهانی شده و عوامل جمعیتی مؤثر بر هویت فرهنگاستراتژیک مجازی که جزء دغدغه های بینالملل گشتهاند؛ را باید در ارتباط با فرهنگاستراتژیک جهانی مورد ارزیابی و سنجش قرار داد . (Howlet, 2006 :6 ) . اما مشکل اساسی رویکرد ششم شاید این باشد که متغیرهایی که هالت برای ارزیابی مدنظر قرار میدهد، بسیار غیرتاریخی، غیرقابل مشاهده و بررسی هستند که البته این امر با توجه به ماهیت جوامع مورد مطالعه قابل پیشبینی است .
تحول در فرهنگ استراتژیک :
در ارتباط با امکان تحول در فرهنگاستراتژیک ما با ۸ دیدگاه مواجه هستیم:
اول: فرهنگ استراتژیک غرق در ریشه های تمدنی و تاریخی کشورهاست و به همین دلیل تحولات تاریخی از توان بسیار کم و ناچیزی برای تغییر این شالودهی ریشهدار برخوردارند. انچنان که ساموئل هانتیگتون می گوید: گورباچف ممکن است بتواند کمونیسم را طرد کند، اما نمیتواند جغرافیا و صورتهای ژئوپولوتیکی را که در طول قرنها، رفتار روسیه و شوروی را شکل دادهاند، از میان برداشته یا تغییر دهد( گری، ۱۳۷۸: ۱۹۸) از نظرگری چون فرهنگاستراتژیک زیر مجموعهی فرهنگسیاسی جامعه امنیتی و به عنوان سنگبنای نظام اجتماعی است ، بنابراین، این فرهنگ باید متصلب و انعطافناپذیر باشد. (عسگری، ۱۳۸۶: ۱۹)
دوم: امکان تغییر فرهنگاستراتژیک وجود دارد. براین مبنا، رفتارهای متناقض دولتی نشاندهندهی وجود نوعی فرهنگ استراتژیک حاشیهای و نهفتهای در درون دولت است، که برخی از موارد آن به مرکز منتقل شدهاند و ضمن تحول در فرهنگاستراتژیک، رفتارهای بیبدیلی را نیز باعث میشوند. اما جانستون بازهم در نقش منتقد بیان میکند که وجود فرهنگاستراتژیک حاشیهای مبین وجود شرایط تاریخی دوگانهای است و یا اینکه برداشتهای گوناگونی از حوادث تاریخی صورتمیپذیرد، که در نهایت باعث میشود یک مجموعه از ترجیحات استراتژیکی در سایه برای دولت بوجود آید. (Bloomfield,2012:442)
سوم : عامل تحول در فرهنگ استراتژیک جناحهای خاص سیاسی – اجتماعی در درون جامعه است.کایر معتقد است که فرهنگاستراتژیک تغییر نمیکند بلکه جایگزین میشود، که علت آن هم به تفوق و غلبه یک جناح خاص فرهنگی – سیاسی در یک بازهی زمانی خاص است. وی در مقالهاش دربارهی فرهنگ سازمان نظامی فرانسه در میان دو جنگ جهانی، بیان کرد که علت تغییرفرهنگ استراتژیک سازمان نظامی فرانسه غلبهی جناح چپ در این کشور است (کایر،۱۳۹۰: ۳۴۲-۳۵۰) . بلومفیلد نیز علت تغییر در فرهنگ ملی استراتژیک ژاپن بعد از جنگ دوم جهانی و دوران جنگ سرد را غلبهی خرده فرهنگهای رقیبی میداند که بتدریج وارد عرصهی سیاسی و تصمیمگیری در ردهی بالای حکومتی شدند، بگونهای که آنها اندیشه قدرت صنعتی را جایگزین قدرت نظامی کردند. (( Bloomfield,2012: 445
چهارم: برخی از محققان عناصر تشکیل دهندهی فرهنگاستراتژیک را به دو دستهی عنصر مانا و عناصر پویا تقسیمبندی میکنند. هالت عناصر مانا را عبارت از تاریخ و جغرافیا و روایتهای دستهجمعی میداند که شکل هویت عمومی بخودگرفته و خطوط اصلی هدفگذاری استراتژیکی را برای هر کشوری تعیین مینمایند. در مورد عوامل پویا وی به شوکهای خارجی که مبتنی بر اقدامات مؤثر بر امنیت کشور از سوی همسایگان و یا رقبای بین المللی است، اشاره دارد (Howlett 2006 : 3-5) در این زمینه فریدمن از مفهوم « معمای فرهنگ استراتژیک» (strategic culture dilemmas) سخن گفته ؛ متغیرهایی که باعث تغییر و تحول در فرهنگ استراتژیک می شوند مانند آزمایش موشکی- هستهای کرهشمالی که پیامدهای استرتژیکی برای ژاپن ببار میآورد. (Freedman, 2006 : 22-23 ) . دافلید به شوکهای داخلی ناشی از انقلابها و کودتاها توجه دارد که با به چالش کشیدن اعتقادات و باورها باعث تغییر در فرهنگاستراتژیک کشورها میشوند. به زعم وی حوادث مزبور باعث غلبهی ناگهانی یک گروه شده و میتواند فرهنگ استراتژیک را بکلی متحول نماید بحث انقلاب ایران و سپس آمریکا ستیزی بعد از آن یکی از مثال های بارز این وضعیت هستند.( Duffield ,op.cit : 26) برخی به سراغ مقولههایی روایتی نیز رفتهاند. از جمله فریدمن معتقد است که روایتnarratives) ) عبارت است از نوعی استراتژی که به طور عمدی به وسیلهی ایده ها و افکار شکلگرفته و میتوانند خوب، بد، برنده و بازنده را تعیین نمایند. (Freedman . 2006 . 22 -23 ) با توجه به کاروِیژه روایتها مشخص است که تغییر در این شالودهی اندیشگانی باعث تغییر در هدفگذاریها، دوست و دشمن و در نهایت تغییر در فرهنگ استراتژیک میشود. در این ارتباط افرادی چون آنا دیرینوا به وجود برخی ابهام اشاره داشته اند ؛ از جمله اینکه اگر انقلابها به عنوان حرکات بنیان برافکن دولتی محسوب میشوند، پس مجوز شروع این اعتراضات از کجا ناشی میشود. مگر نه اینکه براساس فرهنگ استراتژیک اعمالی که بقای دولتی را هدف قرار میدهد ممنوع است، پس چگونه این تحرکات جان میگیرند و باعث سقوط دولت ها میشوند (Deerinova , 2013,op.cit. )
پنجم : به نظر این محققان میان فرهنگ استراتژیک و رهبران یک رابطه دیالیکتیکی برقرار است. بر این اساس همانگونه که رهبران از تاریخ، استعارات، فرایندهای جامعهپذیری و … در مورد رفتارهای استراتژیک تأثیر میپذیرند، به همان میزان به واسطهی عمل و گاه ابتکارات فردی بر این فرهنگ استراتژیک میافزایند که ممکن است درآینده به عنوان یکی از «روایتهای استراتژیک» مورد ارجاع قرار بگیرند. (Holland ,1985: 485-537) همچنین اسکمپریز معتقد است نخبگان به اطلاعات تازه دسترسی دارند و توده ها از چنین امتیازی بیبهرهاند؛ لذا توده ها نمیتوانند تصویری روشن و آگاهانه از صحنهی بین المللی داشته باشند. براین اساس اینان میتوانند به اعمال بیبدیلی بدون آنکه به درگیری در سطح ملی منجر شود، دست یازند. (Skemperis . op.cit. 8-9)
ششم : نگاه انباشتی نسبت به تغییر فرهنگ استراتژیک . از این زاویه تمام مقاطع تاریخی یک کشور دارای ارزش یکسانی برای ارجاع هستند. تجربیات اولیه ،اسطورهها و روایتها بعنوان شالودهبنای فرهنگ استراتژیکاند اما حوادث معاصر نیز بصورت لایه لایه بر این شالوده رسوب کرده و برمفاهیم فرهنگ استراتژیک میافزایند. جانستون اعتقاد داشت که یکسری مفروضات اساسی وجود دارد که بعنوان کانون فرهنگ استراتژیک قلمداد میشود و سایر مفروضات که لزوما معاصر هم نیستند در لایه های بعدی قرار میگیرند.یا آنگونه که هری اکشتاین میگوید تجربه های معاصر بر دروس گذشته رسوب میکند و هر روز یک امر متکاملتری را به ما عرضه مینماید. (Johnston 1995: 56-58 ) هابرماس و والرشتاین اعتقاد دارند که فرهنگ استراتژیک به صورت تدریجی تکامل مییابد.آن ها استدلال میکنند که اگر حافظهی تاریخی و نهادهای چندجانبهی سیاسی به فرهنگ استراتژیک شکل میدهند، پس منطقی است که سیاستهای امنیتی در طول زمان تکامل یابند (Lantise,2006 : 26)
هفتم: بر اساس دیدگاه رواشناختی و جامعه شناسانه به امکان تحول در فرهنگ استراتژیک ، هر گاه میان اصول فرهنگ استراتژیک با نوع نظامسیاسی و یا جهان واقع تعارضی بروز کند، در نهایت این فرهنگ استراتژیک است که متحمل جرح و تعدیل می شود. (Ibid)
هشتم: فرهنگ ستراتژیک را امری موهوم است که البته با اقبال عمومی مواجه شده . در واقع، این فرهنگ ابزاری دردست رهبران برای توجیه اعمالشان است و بنابه صلاحدید نخبگان امکان تحولش وجود دارد. (Deerinova , 2013,op.cit. )
حافظان فرهنگ استراتژیک (Keeper Of Strategic Culture ):
در میان مجموعه مفاهیمی که در ارتباط با فرهنگ استراتژیک بیان شده ، دو مفهوم حاملان یا انتقال دهندگان و حافظان یا حمایت کنندگان این نوع فرهنگ نیز به چشم میخورد. گروه اول از نظر افرادی چون جانستون کسانیاند که فرهنگ از نسل قبل به آنها منتقل شده و آنان نیز در مرحلهی بعد به عنوان منتقل کنندگان این فرهنگ عمل کرده و آن را به نسل بعدی انتقال میدهند. برخلاف طیف یاد شده که مورد توافق اندیشمندان قرار دارند، درمورد گروه دوم و ویژگیهای آنان خاصه از بعد کیفیت انتقال فرهنگ استراتژیک هیچ اجماعی در میان اندیشمندان وجود ندارد. (Mahnken,2006:4) برخی فرهنگ استراتژیک را بعنوان یک دارایی دستهجمعی، زیرمجموعه فرهنگ سیاسی آن جامعه تلقی و حافظان فرهنگ استراتژیک را عموم مردم میدانند.( Duffield, op.cit,: 23) در همین مورد بیان شده که فرهنگ سیاسی یک سیستم هنجاری اجتماعی است، که محصول تأثیرات اجتماعی چون قوانین و همچنین اولویتهای روانشناختی است. اما این محصول نهائی را نمیتوان به افراد تقلیل داد. (Wilson , 2000:12) گروهی دیگر با توجه به اهمیت فرهنگ استراتژیک در فرایند تصمیم سازی، وظیفه حمل و انتقال فرهنگاستراتژیک را به افراد خاص( نخبه) و به خصوص رهبران محول مینمایند؛ که در فرایند تصمیمگیری دارای نقش فعال و تعیینکنندهای هستند. (Strode , 1981:5) و (Ranger , 1981:74)و (Lantis , 2006:25) هالت در وجود رابطه دیالیکتیکی میان رهبران و فرهنگ استراتژیک، بر این باورست که رهبران از توانائی لازم برای تقویت فرهنگ استراتژیک یا جرح و تعدیلش برخوردارند. (Howelet 2006:9-11 , 16). از نظرکوبچان نیز عامهی مردم از درک واقعیات و انطباق آنها با شرایط و یافتن راهحل و … عاجز هستند؛ نخبگان به خاطر قرارگرفتن در معرض اطلاعات، توانائی درک و تجزیه و تحلیل واقعیات را دارا بوده واقعیات را به صورت قابل فهم و با کمک تعابیر مورد نیاز فرهنگ استراتژیک به مردم منتقل میکنند. به همین منوال عامه مردم به آنها اعتماد میکنند. (Legro, op, cit . :20) فریدمن نیز رویکرد نخبهگرای خود را در قالب این عبارت عرضه داشته که : روایت غالب در یک جامعه امنیتی توسط نخبگان به اشتراک گذاشته شده است. (Freedman . 2006 :22 -23 ) گروه سوم کسانیاند که حافظان فرهنگ استراتژیک را نهادهای مدنی و سیاسی میدانند. به اعتقاد آنان نخبگان سیاسی درگیر موازنهی قدرت در فضای بین المللی نمیشوند و مطامع منفعت طلبانهای ندارند و در مواقع بحرانی این نخبگان سیاسی هستند که اقدام به تصمیمسازی راهبردی مینمایند. آراء جک اسنایدر و بری پوزن موید این نظریه است. اما الیزابت کایر معتقد است که نخبگان غیرنظامی نیز به خاطر درگیر شدن در مناسبات داخلی قدرت، در نهایت منفعت شخصی و یا گروهی را دنبال میکنند، که گاه ممکن است در تعارض با فرهنگ استراتژیک ملی باشد. از نظر کایر در نظامهای دموکراتیک بواسطه فرایند تصمیمگیری قابلیت نهادهای سیاسی و مدنی در کاربست مفاهیم فرهنگ استراتژیک بیشتر از سایر نهادها است. (کایر، ۱۳۹۰: ۳۰۶) . جان دافیلد نیز اظهار میکند از آنجائیکه منابع نهادی در ارگانهای دولتی مسئول تدوین سیاستخارجی است؛ پس بیشتر از سایرین از الزمات و محدودیتهای فرهنگ استراتژیک آگاهی داشته و در عین حال، به واسطه آشنائی با خطوط اصلی و نیز ابتکارات فنی و شخصی ، حاملان فرهنگ استراتژیک شناخته میشوند. (Duffield ,op.cit p 29) اما نکتهی مهم در این است که سازمانها و نهادها و احزاب بیشتر از نقش قوامبخش فرهنگ استراتژیک برخوردارند (عبداله خانی، ۱۳۸۶ :۱۱۱) در نهایت باید از آنانی گفت که برای نهادهای نظامی بیشترین ارتباط با فرهنگ استراتژیک را قائلند؛ از آن جهت که در صحنهی عملیات جنگی، مسئول تعریف اهداف جنگی، میزان پیشبرد اهداف و عملیات و تعیین ابزار و روش های حصول اهداف هستند. استرود براساس مطالعهای که درباره فرهنگ استراتژیک اتحاد جماهیر شوروی انجام داد؛ معتقد است سازمان نظامی به خاطر نوع فرهنگ سازمانیاش که تمایل زیادی به انزوا و نظم دارند، کمترین تأثیر را از جامعه مدنی می گیرند و بیشترین تأثیر را بر فرایندهای تصمیمگیری امنیتی میگذارند. (Strode , 1981:16-14)
فرهنگ استراتژیک از منظر دیوید جونز (David Jones)
دیوید جونز از نظریهپردازان فرهنگ استراتژیک است که برای اولین نوبت دیدگاهش را در سال ۱۹۹۰ دربارهی فرهنگ استراتژیک اتحاد جماهیر شوروی به رشته تحریر درآورد. .(Jones ,1990 ) وی در نوشتارش خواستار دو هدف بود: ابتدا روشنساختن علل تصمیمات استراتژیک شوروی در حیطهی سلاحهای هستهای و سپس یافتن قواعدی که دو ابرقدرت را از جنگ هستهای باز میداشت. وی عوامل مؤثر بر فرهنگ استراتژیک شوروی را در سه سطح تحلیل تقسیم کرد؛ سطوحی که به زعم وی بعنوان درون داده ها (ورودیها) در فرهنگ استراتژیک هر دولتی وجود دارد : الف) سطح کلان محیطی که در برگیرندهی جغرافیا ، ویژگیهای قومی – فرهنگی و تاریخی است؛ ب) سطح اجتماع که در بر گیرنده ی ساختارهای اجتماعی، اقتصادی و سیاسی یک جامعه است. ت) سطح خرد که در برگیرندهی نهادهای نظامی و ویژگیهای روابط میان شهروندان و نظامیان است.(Jones,1990:35) در ادامه توضیحاتی در رابطه با هر یک از سطوح یاد شده ارائه خواهد شد:
الف) سطح کلان :
– متغیر جغرافیا: درون دادههایی که در این سطح مورد بحث قرار میگیرد، ویژگیهای محیطهای جغرافیایی است؛ که با وجود ابتکارات تکنولوژیک همچنان سبب شکلگیری اندیشه ها و گرایشهای فرهنگ استراتژیک میشوند.(Smith,2012:46) در این سطح تحلیل عوامل مختلفی مورد بررسی قرارگرفته و تأثیر این عوامل مادی – عینی را بر رفتارخارجی کشورها مورد سنجش قرار میگیرد .بر این مبنا، مسائلی که مورد مطالعه قرار می گیرد عبارت است از :
– آیا این کشور محصور در خشکی است یا به دریاهای آزاد راه دارد؟ پاسخ به این سوال به کشورها اجازه داشتن استراتژی خشکی و یا دریایی – خشکی را میدهد.
– آیا کشور در یک سرزمین مسطح و بی هیچ مانع طبیعی واقع است یا محصور در کوهستانها و یا درورای اقیانوسها است؟ توجه داشته باشیم که این عامل بسیار تأثیرگذار است ، چنانچه برخی علت ساخت دیوار چین را ترس از دشمنان خشن و نگرانی از سهل الوصول بودن کشورشان میدانستند.
– کشور از لحاظ سیاسی در چه شرایط جغرافیایی قرار دارد؟ آیا همچون اسرائیل در یک محیط متخاصم (تنش آلود) قراردارد و یا در محیطی با تجانس فرهنگی – قومی با سایر کشورها است ؛مانند کشورهای اتحادیه اروپا ؟
– روابط خارجی تاریخی با همسایگانش چه کیفیتی داشته است؟ آیا مانند هندوستان و پاکستان در یک حالت رقابتی به سر میبرند؟
– همسایگانش از بعد کیفیت قدرت از چه وضعیتی برخوردارند؟ آیا در همسایگی با یک ابرقدرت هستند مانند کانادا و مکزیک در همسایگی ایالاتمتحده و یا اینکه در کنار کشورهایی قرار دارد که به لحاظ رتبهبندی قدرت در یک ردیف قرار میگیرند؟
– کشور در چه منطقهای از جهان واقع است؟ در نقاط مهم سوقالجیشی است یا نه؟ آیا در حوزه های کانونی یا شاهراه سیاست بینالملل قرار دارند یا در منطقهای به نسبت دور از کانون ارتباطات جهانی واقع است ؟
– دارائیهای طبیعی یک کشور در قالب منابع طبیعی نیز از عواملی به