فایل شماره 5899 |
وزآن پس بر سرِ آن آتش سوخت
برفت القصّه از حوّا به فریاد
بخواند آن بچّهی خود را ز هر سوی
بهم پیوسته شد آن بچهی آنگاه
که « بپذیر و مده دیگر به بادش
چو باز آیـم برم زین جایگاهش»
ز خنّاسش دگر باره غم آمد
که «از سر در شدی یا دیو دمساز
چه میساز برای ما دگر بار»
(( اینجا فقط تکه ای از متن درج شده است. برای خرید متن کامل فایل پایان نامه با فرمت ورد می توانید به سایت feko.ir مراجعه نمایید و کلمه کلیدی مورد نظرتان را جستجو نمایید. ))
پس آنگه قلیهای زو کرد آغاز
وزانجا شد به کاری دل پُر آتش
بخواند آن بچّهی خود را به آواز
بداد از سینهی حوّا جـوابش
«مرا» گفتا «میسر شد همه کار
که گیـرم در درونِ آدم آرام
شود فرزندِ آدم مُستمندم
نهم صد دام رُسوایی ز وسواس
برانگیزم شوم در رگ چو خونش
وزان طاعت ریا خواهم نه اخلاص
که مردم را برم از راه بیرون»
الهینامه، صص ۲۱۲-۲۱۱
حال اگر به نتیجهگیری تعلیمی عطّار توجه کنیم، تناقض اندیشهی او در اینجا با دفاعیههای وی از ابلیس در آثارش دیده میشود. به هر حال عطّار، بیشتر راوی و نظارهگر صحنه است و از روایتها بهرهگیری عرفانی و تعلیمی میکند و در این جا به مخاطبانش هشدار میدهد که راه شیطان به درون انسان آسان است، باید مواظب بود نفس شیطانی بر قلب آدمی مسلط نشود:
چو شیطان در درونت رخت بنهاد
ترا در جادُوی همّت قوی کرد
اگر شیطان چنین ره زن نبودی
در افگندهست خلقی را به غم در
بسلطانی نشست و تخت بنهاد
که تا جانت هوای جادُوی کرد
چنین سلطانِ مرد و زن نبودی
همه گیتی بر آورده بهم در
الهینامه، ص۲۱۲
عطّار ضمن نتیجهگیری مطالب حکمی و عرفانی، مضمون حکایت را که تفسیری از «خنّاس» در سورهی «ناس» میباشد، پذیرفته است و همین روایت را در تذکرهالاولیاء ساده و شیواتر بیان میکند:
«چون آدم و حوّا به هم رسیدند و توبهی ایشان قبول افتاد، روزی آدم ـ علیهالسّلام ـ به کاری رفت. و ابلیس بیامد و بچهی خود را ـ خنّاس نام ـ پیش حوّا آورد و گفت: «مرا مهمّی پیش آمده است. بچه مرا نگه دار تا باز پس آیم». حوّا قبول کرد. ابلیس برفت. چون آدم باز آمد، پرسید که: «این کی است؟» گفت: «فرزند ابلیس است که به من سپرده است.» آدم او را ملامت کرد [ که: «چرا قبول کردی؟» و در خشم شد و آن بچه را بکشت و پاره پاره کرد] و هر پاره یی از شاخ درختی آویخت و برفت. ابلیس باز آمد و گفت: «فرزند من کجاست؟» حوّا احوال باز گفت که: «پاره پاره کرده است و هر پاره یی از شاخ درختی آویخته.» ابلیس فرزند را آواز داد. او به هم پیوست و باز زنده شد و پیش ابلیس آمد. دیگر بار حوّا را گفت:«او را قبول کن که مهمّی دیگر دارم.» حوّا قبول نمیکرد. به شفاعت و زاری پیش آمد تا قبول کرد. پس ابلیس برفت و آدم بیامد و از او پرسید که: «چیست؟» حوّا احوال باز گفت: آدم، حوّا را برنجانید و گفت: «نمیدانم تا چه سرّ است در این که فرمان من نمیبری و از آنِ دشمن خدای میبری و فریفتهی سخن او میشوی!». پس او را بکشت و بسوخت و خاکستر او نیمهیی به آب انداخت و نیمهیی به باد داد [ و برفت. ابلیس بیامد و فرزند را طلبید. حوّا حال بگفت و ابلیس فرزند را آواز کرد. آن اجزاء او به هم پیوست و زنده شد و پیش آن ملعون ـ یعنی ابلیس ـ بنشست. پس ابلیس سوگند داد، قبول کرد. آدم بیامد. او را دید، در خشم شد]. هم چنین تا چند نوبت او را حوّا میسپرد و آدم، حوّا را میرنجانید و فرزند ابلیس را میکشت. عاقبت الامر آدم گفت که: «خدای داند که چه خواهد بود؟ که سخن او را میشنوی و از آنِ من نه». پس در خشم شد و خنّاس را بکشت و قلیه کرد و یک نیمه بخورد و یک نیمه به حوّا داد ـ و گویند: آخرین بار خنّاس را به صورت گوسفندی آورد ـ چون ابلیس باز آمد و فرزند طلبید، حوّا حال باز گفت که: «او را بکشت و قلیه کرد و یک نیمه من خوردم و یک نیمه آدم.» ابلیس گفت: «مقصود من این بود تا خود را در درون آدم راه دهم. چون سینهی او مقام من شد، مقصود من حاصل گشت.» چنان که حق تعالی فرمود: ُقلْ أَعُوذُ بِرَبِّ النَّاسِ(۱) مَلِکِ النَّاسِ(۲) إِلَهِ النَّاسِ(۳) مِنْ شَرِّ الْوَسْوَاسِ الْخَنَّاسِ(۴)[۲۲۲]
ـ توبهی آدم
نه سیصد سال آدم ماند غمناک
فرم در حال بارگذاری ...
[یکشنبه 1401-04-05] [ 09:20:00 ب.ظ ]
|