موضوع داستان (جمعه خاکستری، روایت دیگر، در غربت، مشنگ و دل فولاد) تقریبا شبیه هم است در همه این داستان‌ها نویسنده به وضع زندگی زنان روشنفکری که از خانه طرد شده‌اند و در عین حال مطلقه هستند اشاره کرده است. در واقع دل فولاد روانی‌پور صورت کامل شده این داستان‌ها است.
«روایت دیگر» از مجموعه سنگهای شیطان نیز روایت این زنان است با این تفاوت که در آنجا زن مورد بحث به محض وارد شدن به دانشگاه قید خانواده را می‌زند«در دانشگاه دو اتفاق ساده برایش رخ می‌دهد یکی اینکه بالکل خانواده‌اش را فراموش می‌کند و بخشی از قشر خاکستری مغز او، آن قسمت که مربوط به خانواده بخصوص پدر و مادر و خواهرانش می‌شد، به نحوی مرموز آسیب می‌بیند» (همان،۱۳۶۹ج:۷۲) همان قدر که خانوادهای این زنان از وضعیت زنان روشنفکر و تحصیل‌کرده جامعه بیزار است آنها نیز از وضعیت خانواده‌هایشان راضی نیستند.

( اینجا فقط تکه ای از متن فایل پایان نامه درج شده است. برای خرید متن کامل پایان نامه با فرمت ورد می توانید به سایت feko.ir مراجعه نمایید و کلمه کلیدی مورد نظرتان را جستجو نمایید. )

۳-۲-۱-۲-۲ نفرت از زندگی اشرافی:
تفاوتی که زنان روشنفکر با خواهران و زنان نزدیک به خود دارند در توجه آنها به زندگی و اشراف‌زدگی است.
«خواهر اولش را دید که روی دست شوهرش غش کرده بود، همانی که با او حرف نمی‌زد و تمام کاغذ و کتابهایش را سوزانده بود. شوهرش باکت چرمی ‌و عینک دودی بالا بلند و قوی بنیه در کنارش ایستاده بود، علاقهمند به مشاعره و ادبیات. کسی که دوست می‌داشت همیشه «ش» بدهد تا بگوید: شاها تو زمردی و دشمن افعی….(روانی‌پور،۱۳۶۹الف:۱۲۸).
نویسنده برای توصیف سرمایه‌زدگی این خانواده‌ها حتی از توصیف سگشان و محیط زندگی‌شان نیز استفاده می‌کند «بلاکی سگشان بود سگ اسکاتلندی وفادار که بارها بجای استخوان او را گاز گرفته بود» (همان،۱۳۶۹الف:۱۲۸).
اشراف‌گری این خانواده‌ها تا آنجاست که در مراسم تشییع خواهر‌شان تمام تلاش آنها در جهت نشان دادن نشانه‌های فخر و ثروت است و اینها چیزهای است که زن روشنفکر جامعه روانی‌پور از آن بیزار است. انسانهایی که تمام وجودشان سرشار از ریاکاری، تفاخر و تظاهر است.
«وقتی او را به طرف آمبولانس بردند روی نعش‌کش نیمه خیز شد، آمبولانس را آذین بسته بودند و مانند ماشین عروس گلکاری کرده بودند.
وقتی او را در آمبولانس گذاشتند نفسی به راحتی کشید. خوشحال بود که ردیف ماشین‌های اعیان و اشراف را که با خوشحالی پشت آمبولانس بوق می‌زدند نمی‌بیند.» (همان،۱۳۶۹الف:۱۲۹).
همان‌گونه که بیان شد وجود این زن هیچ ارزشی برای خانواده ندارد و در مراسم مرگ او برای ابراز وجود مراسم را با احترامات ویژه برگزار می‌کنند. نکته جالب این است که این خواهران در روز مرگ او با آرایش کامل بر جنازه او حاضر می‌شوند و با هم یکصدا شیون می‌کنند. «بعد از تو ماچه کنیم؟ این در حالی است که قبلاً همیشه با این جمله او را از خود دور می‌کردند. الهی از دار دنیا بری و وانگردی. و این رفتار خواهرانش که چشمان سرمه کشیده‌شان زیر تورهای سیاه برق می‌زد و درخشش النگوهایشان چشم زنی را که مرده بود خسته می‌کرد برای زن مرده غیرقابل تحمل بود» (همان،۱۳۶۹الف:۱۲۷).
در داستان «روایت دیگر» همین رفتار باز به چشم می‌خورد. خواهران ثروتمند که گوشوارهایشان از زیر تور سیاه چشم نوزاد را می‌زد و باز هم به کتاب‌ها و کاغذ‌های او پیله کرده‌اند (ر.ک.روانی‌پور،۱۳۶۹ج:۷۸). رفتار بد این خواهران آن زمان اوج می‌گیرد که بالای قبر خواهرشان قرار می‌گیرند در حالی که به شدت از مرگ او خوشحال هستند تظاهر به ناراحتی می‌کنند.
«او را دراز به دراز توی گودالی می‌خوابانند و در اینجا نوزاد ضجه خواهران عزادار را می‌شنود که فریاد می‌کشیدند: بعد از تو ما چه کنیم! و او غیرتی می‌شود برای اولین بار در زندگیش احساس گناه می‌کند، قلبش می‌گیرد، در قبر تکان می‌خورد و خواهرانش ناگهان با وحشت عقب می‌نشینند و همگی با هم او را با انگشت بهم نشان می‌دهند و فریاد می‌کشند (جوری فریاد می‌کشند که انگار عقرب دیده‌اند) وای بازم می‌خواد زنده بمونه!» (همان،۱۳۶۹ج:۸۰).
نویسنده نه تنها به این نوع خانواده‌های اشرافی اشاره می‌کند، بلکه به نمونه‌هایی از این مرفهان بی‌درد که در بحبوبه جنگ و انقلاب زندگی می‌کردند نیز اشاره کرده است. در مقابل این نوع خانواده‌ها، زنان بی‌سرپرست و تنها و طرد شده هستند که از کمترین امکانات زندگی محروم‌اند. نمونه‌های این نوع زنان را در (دل فولاد، جمعه خاکستری، کولی‌کنارآتش، سه تصویر) قابل مشاهده است که در مقابل این خانواده‌های اشرافی قرار می‌گیرند.«کنار دیوار در کوچه‌ها راه میرفت، از پنجره بسته خانه‌ها صدای خنده و موسیقی میامد. از کنار در بزرگی گذشت، سگی پارس می‌کرد، غریبه بود، محله را نمیشناخت، در خیابان فرعی پیچید، ماشینهای شخصی بوق میزدند، چراغشان را روشن میکردند و با نیش قرمزی او را از جا میپراندند» (روانی‌پور،۱۳۶۹الف:۱۳۴).
«مرد خریدار چاق بود با صورتی سرخ و تپل و لهجه غلیظ ترکی و با مرد فروشنده چونه می‌زد و هر از گاهی برمی‌گشت و به زنهای توی صف نگاه می‌کرد و می‌خندید، دو تا دندان طلایی داشت و سرجایش وول می‌خورد و خوشحال بود، خیلی خوشحال» (روانی‌پور،۱۳۶۹ج:۸۷).
در مجموعه «نازلی»، در اولین داستان این مجموعه «رعنا» زنی ثروتمند و غرب زده است که قهرمان داستان را با ثروت و چک‌های بی‌حساب خود در جمع دوستانش تحقیر می‌کند و تمام فکر او مجالس مختلف است که برپا می‌کند و شاعران و نویسندگان فقر‌زده را در چنگ خود نگه می‌دارد. قهرمان داستان نازلی با وارد کردن پهلوان همه دوران سعی در تحقیر او دارد و به این صورت ثروتش را در چشمش خوار می‌کند (ر.ک.روانی‌پور،۱۳۸۱: ۱۴).
در کولی‌کنارآتش «آینه» وقتی وارد تهران می‌شود تا مدتها دربه دری را تحمل می‌کند و با آشنایی با قمر و سحر به خانه آنان راه پیدا می‌کند اما با نبودن کار و شلوغی‌های سال ۵۹ مواجه می‌شود و مجبور به گدایی لباس کهنه‌های در محل‌های بالای شهر می‌شود و با واکنش مختلف این قشر از جامعه روبرو می‌شود (ر.ک.روانی‌پور،۲۲۳:۱۳۸۸).
۳-۲-۱-۲-۳-کار و نوشتن:
وجه تمایز زنان روشنفکر با دیگر زنان جامعه در این است که این زنان برای اینکه مستقل باشند و روی پای خود بایستند، به کار کردن بیرون از خانه رو می‌آورند گرچه گاهی احساس نارضایتی می‌کنند «کار، کاری که آنچنان مشتاق، زندگی زنانه‌اش را به خاطر آن رها کرده بود مثل وزنه‌ای سنگین و سربی روی زندگیش فشار میاورد» (روانی‌پور،۱۳۳:۱۳۸۳). کار و نوشتن و مطرح شدن، مهمترین بخش زندگی زنان روشنفکر جامعه روانی‌پور است. عشق به نقد و تحلیل و نوشتن برخستگی‌های آنان چیره می‌شود. زندگی این زنان با کار و تلاش عجین است. اما بعدها این نگاه نویسنده عوض می‌شود و در کنار نوشتن به زندگی، فرزند، همسر توجه دارد و در زن فرودگاه فرانکفورت این مسأله شکلی کاملا متمایز می‌گیرد.
در دل فولاد اوج زندگی گریزی و تلاش برای کار و نوشتن است به گونه‌ای که فکر زمان تمام زندگی نویسنده را پر می‌کند و مدام نگران زمان است که می‌گذرد «جلسه نقد و تحلیل، خونی انگار در رگهایش دوید. جانی تازه گرفت و دید که آن زن، هم او که آنسوی سیم جیغ می‌کشید، با صدایش که از آب نمک بود عقب نشست» (همان،۲۷:۱۳۸۳). با نوشتن است که قهرمان هویت پیدا می‌کند و مشکلات را فراموش می‌کند در حقیقت به هر چیزی چنگ می‌زند تا زمان را از دست ندهد و نوشتن هجوم زندگی و بودن برای اوست.«همان وقت بود که با خودم گفتم باید روزانه زندگی کنی و یا مثل پروانه که مهلت هشت روزه‌ای بیشتر ندارد. تمام این مدت کار کرده ام، چه آرامشی!» (روانی‌پور،۹:۱۳۸۱).
تمام فکر این زنان، تلاش برای نوشتن است و نوشتن راهی است که آنان را از فشارها و ظلمی‌که بر آنان وارد شده است نجات می‌دهد. به اعتقاد روانی‌پور نوشتن پناه اوست. روانی‌پور در «چندین هزار و یک شب» با الگوبرداری از هزار و یک شب و داستان شهرزاد قصّه‌گو، نجات این زنان را نیز در نوشتن می‌داند. اگر شهرزاد باید قصه می‌گفت تا به این صوت خود را از چنگ مرگ نجات دهد، این زنان نیز باید بنویسند تا از خرد شدن و نابود شدن در امان بمانند. زمان برای آنان ارزشی بی‌نهایت دارد همانگونه که در چندین هزار و یک شب شهرزاد باید قصه‌ای برای بیان کردن داشته باشد و زن قهرمان هر شب در شهر می‌گردد با قصه‌ای نزد شهرزاد بازمی‌گردد تا او را نجات دهد(ر.ک.روانی‌پور،۹۷:۱۳۷۲).
افسانه سربلند در دل‌فولاد نیز باید از زمان نهایت استفاده را بکند تا از اتهام‌های وارد شده جلوگیری کند و چهره واقعی خود را به پدر نشان دهد.او باید ثابت کند که زور آن زنی که می‌نویسد بیشتر از زنی است که با لباس نارنجی نصف شب در خیابان سرگردان است. تمام استرس افسانه زمان است، زمان چون اتوبوس است که ممکن است از رفتن او غافل شود و وقتی برسد که اتوبوس رفته باشد. «دیروقت شب بود، کار کرده بود و اتوبوس از دستش در نرفته بود و دیکتاتور طوری توی پنجره نشسته بود که هیکلش تمام قاب را پوشانده بود» (روانی‌پور،۱۰۱:۱۳۸۳). دیکتار نماد نوشتن است که مدام بر افسانه امر و نهی می‌کند و او را وادار به نوشتن می‌کند و قطار و اتوبوس نماد زمان و سرعت گذشت عمر است «آدمی‌که به خاطر یک درخت نارنج در چهارچوب دری نیمه باز زندگیش را حداقل بخشی از زندگیش را کنده است و گذاشته تا زیر چرخ‌های اتوبوس و یا قطار له ‌شود. ناگهان می‌بیند که چیزی ندارد، دستان خالی، ذهن پریشان و یک درخت خشک شده نارنج و قطاری که راه افتاد و اتوبوسی که رفته است» (همان،۲۲:۱۳۸۳). این نگرانی دایمی‌ روانی‌پور است که در دل فولاد در قالب افسانه سربلند او را شکل می‌دهد که نگران زمان است «زمان چه آسان از بغل گوش آدمی‌‌می‌گذرد به سرعت باد، به سرعت برق. و همیشه خیال می‌کنی آماده‌ای، همه کارهایت را کرده ای و آماده تا وقتی اتوبوس برسد سوار شوی و با آن بروی در همان خطی که می‌خواهی، اما پلک می‌زنی و اتوبوس رفته است. همیشه اتوبوس رفته است و تو مانده‌ای» (همان،۲۲:۱۳۸۳).
نویسنده نگرانی از دست دادن زمان و فرصت نداشتن را در (داستان پرشنگ و رمان دل فولاد) به بهترین وجه نشان می‌دهد. این سالها اوج فعالیت‌های کاری روانی‌پور است به همین دلیل تمام استرس‌ها و نگرانی‌های او در این بخش قابل ملاحظه است. روانی‌پور نگران از اینکه مبادا وقت را از دست بدهد. در تمام رمان دل فولاد براین نکته تاکید دارد. نوشتن، ثبت کردن مبارزات مردم، قصه خواندن و نقد و تحلیل تمام ذهن نویسنده را پر کرده است. «برای کارهای اساسی وقت لازم است و این زندگی، زندگی بیست و پنج ساله چه زود تمام می‌شد، زمان می‌گذشت به سرعت باد و فرصتی نبود تا کتاب بخواند، قصه بنویسید و زندگی و مبارزات مردم را ثبت کند، نه، دیگر زندگی به آخر رسیده بود» (روانی‌پور،۱۳۶۹الف:۱۱۰).
۳-۲-۱-۲-۴-نداشتن خانه و سرپناه:
ویرجینیا وولف در کتابی از آن خود می‌نویسد «زنی که می‌خواهد داستان بنویسد باید پول و اتاقی از آن خود داشته باشد» (وولف،۲۴:۱۳۸۴). آنچه که ذهن روانی‌پور را در این سال‌ها سخت به خود مشغول می‌کند دغدغه نوشتن و مطرح شدن زنان چون خود اوست اما در این راه مشکلات زیادی وجود دارد. یکی از مشکلات قهرمانان داستان او در‌بدری در شهرها و نداشتن خانه و مسکن و سرپناه است. آنچه که مدام ذهن افسانه سربلند را اذیت می‌کند، بی‌پناهی و نداشتن خانه است«خواهد گفت خانه‌اش آتش گرفته است و این خیلی بهتر است که خانه آدمی ‌آتش گرفته باشد تا اصلاً خانه‌ای نداشته باشد. یک خانه آتش گرفته وجود دارد و هرچه وجود داشته باشد می‌توانی رویش قیمت بگذاری» (روانی‌پور،۱۶۰:۱۳۸۳).
داشتن این خانه چقدر در حل مشکلات و نوشتن بی‌دغدغه، به او کمک می‌کند به طوری که وقتی افسانه خانه‌ای پیدا می‌کند، حسی که از این خانه و استقلال دارد قابل توصیف نیست.
«تا دیروقت شب کار کرده بود و حالا اولین بار بود که بعد از سالها در خانه خودش بیدار می‌شد و نه در اطاق خودش!؟ خانه خودش حسی گم شده و آشنا: دو تا اطاق و همه چیز از آن خودش. یک خانه مستقل یک جای خوب. می‌توانست درِ خانه‌اش را ببندد و برود و باز برگردد و توی راه به خودش بگوید که می‌روم خانه خودم و این هم کلید!» (همان،۸۳:۱۳۸۳).
در کولی‌کنارآتش نویسنده به سراغ بی‌سرپناهی آینه می‌رود و نداشتن خانه و سرپناه زنان مطلقه و روشنفکر جامعه را بیان می‌کند. آینه معتقد است هنگامی‌که می‌تواند آینه بخرد پس می‌تواند خانه‌ای نیز داشته باشد«به دستانش می‌اندیشید که از پس خریدن آینه‌ای برآمده بود…. هرکس بتواند آینه‌ای بخرد از پس خریدن همه چیز برمی‌آید…. در جایی نامعلوم و دور خانه‌ای ساخت، سنگهایش همه سبز در سرایش گل کاشت و درختان، ناگهان از زمین قد کشیدند» (روانی‌پور،۱۱۵:۱۳۸۸).
بی‌سرپناهی سخت‌ترین درد و مشکل زنان است. در کولی‌کنارآتش زنان بدون سرپناه شب‌های زیادی را در قبرستان‌ها، بیمارستان و ترمینال می‌گذرانند«خانه، خانه خودش…. دلش از شوق می‌لرزید، در دل زندگی بودند، در دل جهان، نه در نکبت قبرستان و آویخته بر گردن این و آن» (همان،۱۰۱:۱۳۸۸). روانی‌پور خود بیان می‌کند که اینها همه نشانه‌هایی از زندگی خود اوست. با اینکه او به عنوان یک زن تحصیل‌کرده و نویسنده به تهران قدم گذاشته بود، شب‌های زیادی آوارگی کشیده و در سخت‌ترین شرایط زندگی کرده و شغل‌ها زیادی را نیز تجربه کرده بود. شب‌های تاریک زندگی آینه، شب‌های سخت و طاقت فرسای زندگی اوست. «انگار کسی همه عالم را خبر کرده است که تو جا و مکان نداری ، که باز توی خیابان افتاده‌ای و تو می‌خواهی نشان بدهی که هیچ اتفاقی نیفتاده که امروز، دیروز است و دیروز فردا و پس فردا» (همان،۱۹۴:۱۳۸۸).
۳-۲-۱-۲-۵-تنهایی:
تنهایی بزرگترین جرم زنان روشنفکر است. به خاطر این تنهایی روزهای تعطیل برای آنان خسته کننده و کسالت‌بار است. «زن غلتی زد، پتو را دور خود پیچید و به ساعت دیواری خیره شد. حرکت پاندول یکنواخت و منظم بود، مثل دیروز مثل روزهای پیشین. روی صفحه ساعت غبار نشسته بود و عنکبوتی پر حوصله دور بر ساعت تار تنیده بود» (روانی‌پور،۱۳۶۹الف:۱۳۳). «جمعه خاکستری» حکایت تلخ تنهایی زنی است که تنها زندگی می‌کند؛ زنی که در پایان روز به پرنده‌ای پناه می‌برد که او نیز به زودی می‌میرد و اندوهی تلخ برای او به جا می‌گذارد. روانی‌پور با بیان این داستان‌ها، مشکلات و سختی‌ها زنان جامعه خویش را بیان می‌کند. این تنهایی بهانه‌ای است در دست مردان تا به او نزدیک شوند و خنجری است در دست زنان تا به او ضربه بزنند.
«دیگر فهمیده بود که مجرم است. تنها زندگی می‌کرد و یک درخت نارنج را خشکانده بود اما آنها از کجا بو برده بردند که آن شب را گم کرده ، تنگی آب نمک برداشته و تمام نارنج‌ها را خشکانده …. و صداهای آن سوی سیم از او وحشت داشتند، می‌ترسیدند و گاهی رگه‌دار و خفه، شنگول و مست از او خواسته بودند که بیاید….
یک درختهایی اینجا هست که نگو، نارنج‌هایی دارد که بیا و ببین. و زنها مثل تمام گربه‌های دنیا چنگال کشیده بودند و می‌ترسیدند که بیاید و بر تنه درختشان خنج بزند» (روانی‌پور،۲۶:۱۳۸۳).
رفتار جامعه با آنان بی‌رحمانه است. مردان برای هوا و هوس می‌خواهند و زنان از آنان بیزار هستند. نویسنده حتی در سالهای پس از انقلاب نیز به زندگی این زنان بی‌سرپرست و شرح بی‌پناهی آنان پرداخته است «و سال ۵۹ هنوز مسافرخانه‌ها را نمی‌گشتند و زنان تنها می‌توانستند اتاقی در مهمانخانه‌ای، هتلی پیدا کنند بی‌آنکه به اداره اماکن عمومی ‌بروند و اجازه بگیرند» (روانی‌پور،۱۷۹:۱۳۸۸). نویسنده دید انتقادی خود را متوجه انقلاب می‌کند که در این زمان وضع زنان بدتر می‌شود و آنان باید بی سرپناهی خود را به گونه‌ای دیگر حل کنند.
روانی‌پور در«زن فرودگاه فرانکفورت» به یکباره تغییر موضع می‌دهد. اکثر زنانی که بیان می‌شوند، زنانی هستند که نقش منجی را بازی می‌کنند و از آه و ناله‌های زنانه خود را رها کرده‌اند و شیوه منطقی و جنگ و مبارزه را برگزیده‌اند. در این مجموعه زنان روشنفکر جامعه او دیگر خانواده را ترک نمی‌کنند بلکه می‌مانند در عین حال که دارای خانه و خانواده هستند به کار و نوشتن می‌پردازند.
نکته بسیار مهمی‌که در مورد زنان روشنفکر و نویسنده روانی‌پور باید به آن اشاره کرد، اشاره نویسنده به نقش مزاحم‌هایی است که در جای جای داستان‌ها در مقابل این زنان قد علم می‌کنند. خواهران چندگانه در داستان مشنگ، دل فولاد و روایت دیگر که در بعضی جاها نویسنده با عنوان خواهران بافنده باردار از آنها نام برد. دومین گروه پیرزنان هستند که مدام رفتار این زنان را کنترل می‌کنند پیرزن خانه نسرین دوست افسانه سربلند، پیرزن خانه افسانه که اگرچه متفاوت‌تر است اما تقریباً ویژگی بازدارنده دارد. مادر سیاووش، پیرزنان داستان چندین هزار و یک شب که منتظر کشته شدن شهرزاد هستند. که نماد روز‌مرگی هستند.
۳-۲-۱-۳-زنان و خانواده
از دیگر مباحث مورد توجه روانی‌پور در اندیشه زنان توجه به خانواده و کانون خانواده است. روانی‌پور در اهل‌غرق به گرمی‌ و صمیمیت اهل جفره و همدلی و روابط صمیمانه خانواده اشاره می‌کند و به این نهاد مقدس ارج و بهایی ویژه می‌دهد. زنان محیط روستایی و آبادی روانی‌پور عاشق خانه و خانواده خود هستند. زن در نقش همسر و مادر مهمترین رکن خانواده است. آنچه برای این زنان مهم است رضایت شوهرانشان از آنان است و در عوض مردان این محیط نیز چون زنان خود در حفظ این روابط تلاش ویژه می‌کنند اما در جامعه شهری روانی‌پور دیگر از صمیمیت جفره‌ای خبری نیست. اینجا با زنان متفاوتی سروکار داریم که یا به خاطر محیط کار و شغل و فعالیت از جمع خانوادگی دور می‌شوند و با حسرت نوستالژیک‌وار از روزهای گذشته یاد می‌کنند یا با زنانی فقیر، رقاصه‌ها و فاحشه‌ها مواجه‌ایم که اگرچه خواهان داشتن زندگی آرام هستند به خاطر وضعیت خاص که دارند از آن محروم هستند.
«رفته بود، خیابان قصرالدشت، دیروقت شب، وقتی تمام زنانی که خانه و کاشانه‌ای دارند، دیگر نمی‌آیند، رفته بود با چادر سیاه و بسته‌های شمع، روشن کرده بود. و نشسته بود تا صبح و گریه کرده بود تا صمد که پیدایش نبود برگردد و مرد آمده بود اما یک روز غروب، دیگر خودش نبود، سکوتی درندشت و بی‌حصار و جیران روبه ستاره‌ها نالیده بود…..» (روانی‌پور،۱۳۶۹ج:۴۵).
داشتن خانواده‌ای که در آن احساس آرامش کند حتی اگر مرد سالاری برآن حکمفرما باشد از آرزوهای این زنان است. آرزوی «جیران» این است که سایه مردی بالای سرش باشد و اتاقی که بتواند نام خانواده برآن بگذارد.« بیا با من، هر کجا که هست، هرکجا که نیست، وقتی نباشی باغ بی‌حصارم. و می‌پائید مرد: در جایی آشنا اگر نباشد…. و آنچه داشت و نداشت در حساب مرد. خوش داشت بگوید، خرجی! و مرد مثل همه مردان عالم، پولی از جبیش درآورد و پرت کند روی دامنش و مرد فقط می‌گفت: آخر چه ربطی به من دارد.» (همان،۱۳۶۹ج:۴۸). نویسنده با بیان زندگی جیران، عشق به زندگی و همسرداری و خانه‌داری او را بیان می‌کند. حتی برای زنان این طبقه نیز نگران است و داشتن زندگی و خانواده سالم را حق آنان می‌داند«خوش داشت که مرد از سر کار بیاید خسته، با دوتا نان بربری و او در چهارچوب پنجره به انتظار بنشیند و بعد آبی روی دستش بریزد و حوله‌ای بدستش بدهد، حوله‌ای که بوی گلاب بدهد و مرد فقط شبها می‌آمد و یا جمعه تا گلویی تازه کند» (همان،۱۳۶۹ج:۴۸).
نویسنده به انتقاد نگاه ابزاری مردان به زنان می‌پردازد و داشتن جامعه سالم را در این می‌داند که زنان در امنیت زندگی کنند. زنان شاغل نیز با اینکه کار را بر زندگی و داشتن خانواده ترجیح می‌دهند در بسیاری مواقع از روزهایی که در کانون خانواده بوده‌اند یاد می‌کنند. این نگاه نه به هر نوع زندگی است بلکه زندگی که در آن مرد سالاری حکم فرما نیست. «انگار سالها پیش بود که هر روز صبح بلند می‌شد، سماور را روشن می‌کرد و بساط صبحانه را می‌چیند تا او که خروپفش تمام اطاق را پر کرده بود با حوصله بلند شود و سر سفره بنشیند، شاید قابل تحمل بود و او نمی‌توانست و یا نتوانسته بود» (روانی‌پور،۱۳۶۹الف:۱۳۴). نویسنده معتقد است شاید می‌شد بر روی همه این وقایع همچون زنان دیگر چشم بپوشد و هیچ چیز را نبیند اما تحمل مرد‌سالاری و بی‌وفایی مرد چیزی است که زنان تحمل آن را ندارد وگرنه زندگی خانوادگی و پیوند زناشویی محکم را هر زنی دوست دارد.هر زنی از هر قشری از جامعه که باشد داشتن کانون گرم خانواده بر هر چیز ترجیح می‌دهد، اگر عشق و علاقه‌ای که نیاز است تا این کانون را به وجود آورد وجود داشته باشد.
در دل فولاد که اوج نگاه منفی نویسنده به پدیده خانه‌داری و فرزند‌داری است. افسانه سربلند با آنکه دغدغه اصلی‌اش نوشتن و کار است، هر از گاهی دلتنگ زندگی است و دوست دارد که چون زنان خانه‌دار در کنار کار و نوشتن به زندگی بپردازد. بُعد کاری زنان داستان‌های روانی‌پور همیشه بر بُعد خانه‌داری برتری ‌دارد و حتی در زن فرودگاه فرانکفورت نویسنده با اینکه قهرمانی می‌سازد که خانه و زندگی و شوهر و بچه دارد ولی کار را بر آنان ترجیح می‌دهد. در حقیقت این زنان خانواده و زندگی را دوست دارند اما در کنار کار. شاید زمانی نگران لحظه‌هایی شوند که می‌توانستند مادری مهربان و همسری خانه‌دار باشند اما بازهم آنچه مهم است کار است.
«پس، پس این جوری تمام می‌شود تا تو یادت بیاید که روزی خسته می‌آمده با دانه‌های عرق روی پیشانیش، که شبی درگیر کار، بر سرش فریاد کشیده‌ای که صدای تلویزیون را کم کند که هرگز نگفته‌ای دوستش داری پسرک را عاشقانه دوست داری چون نگاه او را دارد….. مثل او می‌خندد و دستانش را مثل او حرکت می‌دهد. همیشه خجالت کشیده‌ای که بگویی تو در کنار او فقط مادر بوده‌ای و نویسنده…..» (روانی‌پور،۵۲:۱۳۸۰).
نویسنده معتقد است آنچه که باعث می‌شود یک زن این قدر در گفتن احساسات کوتاهی کند، گذشته‌ از مسأله کار، غرور خاص زنان است که به او اجازه گفتن این نوع حرفها را نمی‌دهد و خجالت از گفتن احساسات عاشقانه است.
«اینجا… جایی برای رسیدن نداشت، فقط باید به فرودگاه برود توی ایران ایر بنشیند، تا برسد، تا رسیده باشد به آن خانه درندشت و خورشید درخشان پنجره‌هایش و مردی با لبخند شیرین و قدرتمند و سادگی کودکانه‌اش …. چرا آن روز که گفته بود قهوه، از پشت میز بلند نشدم و قهوه‌ای برایش درست نکردم؟ چرا کنارش ننشستم و به آقای پوارو نگاه نکردم که سبیل‌های چرب و چیلی‌اش را تکان می‌داد؟ چرا خانه همیشه آن قدر نامرتب بود،… تو، … تو می‌دانستی که او دوست دارد وقتی که خسته می‌آید، خانه مرتب باشد… و تو همیشه وسط داستانی گیر کرده بودی، دور خودت می‌چرخیدی و فکر می‌کردی….» (همان،۵۴:۱۳۸۰).
نویسنده در کافه‌چی، زن را اسیر چهار دیواری می‌کند و از او یک کافه‌چی به تمام معنا می‌سازد اما در پایان داستان زن با آنکه همه سختی‌ها را کشیده و خانه را زندان می‌بیند، باز انتظار شوهر و پسرش را می‌کشد. او با ساختن کلبه جنگلی و قرار دادن پنجره بزرگ رو به جاده و مرتب کردن خانه در لحظه‌ای که احساس می‌کند همسرش به خانه بازمی‌گردد احساسش را نسبت به خانواده نشان می‌دهد (ر.ک.همان،۱۳۸۰: ۱۸).
۳-۲-۱-۴-فرزند و وابستگی به فرزند:
پدیده فرزند زادن و مادری یکی از وجوه مثبت زنان است. اصولاً هر زنی دوست دارد که روزی طعم مادر شدن را بچشد و فرزندانی زیبا و سالم به دنیا آورد. همان‌قدر که داشتن فرزند یک نیاز روحی در مادر است، نداشتن آن باعث نگرانی و غصه است. روانی‌پور در اهل‌غرق پدیده مادر شدن را یکی از ویژگی‌های مثبت زنان ارزیابی می‌کند. در این محیط تنها زنی که طعم مادری را نچشیده بوبونی است که همیشه نگران از دست دادن ناخدا علی است.« هرچند که بوبونی سالها بود در خانه‌اش بی‌زاد و رود زندگی می‌کرد» (روانی‌پور،۱۳۶۹ب:۱۴). این زنان برای درمان نازایی خود دست به خرافات می‌شوند «آدمک‌های آهنی فقط می‌توانند مردها را تو خانه نگه دارند، مردهایی که زن‌هایی مثل بوبونی دارند که بچه نمی‌سازد و همه‌اش جلو آینه خودش را درست می‌کند» (همان،۱۳۶۹ب:۴۹). نگاه این زن به کودکان آبادی حسرت بار است. عشق به بچه از ویژگی مثبت آنان است. «ناخدا علی، بوبونی را نمی‌یافت؟ بوبونی زن بی‌زاد و رودش که بسیار با حسرت به کودکان آبادی خیره گشته بود» (همان،۱۳۶۹ب:۵۳).
عشق مادر و فرزندی در اهل غرق بسیار به چشم می‌خورد. مه‌جمال آن زمان که راهی دریا می‌شود، مادر دریایی او چشم به راهش دارد«مادر دریایی صدای مه‌جمال را شنیده بود و با لبخندی در انتظار ورود او، در جمع آبیان دریا نشسته بود. چه مادری است که بتواند تنها فرزند خود را دور، دور از خود و در دیار غربت رها کند. فرزند اگر مردی بیست ساله باشد، فرزند مادر است، کودکی بیش نیست، صلاح زندگی خود را نمی‌داند…» (روانی‌پور،۱۳۶۹ب:۱۰۵). عشق به فرزند، باعث شور و شوق والدین می‌شود «مه‌جمال می‌دید که توانش افزون شده، میل به ماندن و کار کردن در بازوانش او را به تلاش و تکاپو وا می‌داشت. کودکی به دنیا می‌آمد از آن او و جایی برای خود می‌خواست. باید ایوانی به پا می‌کرد با ستونهای بلند که باد از جانب دریا در آن کمانه کند و جان و دل را به آرامش بخواند» (همان،۱۳۶۹ب:۱۲۴) عشق به فرزند حتی زمانی می‌تواند تمام قانون‌ها را زیر پا بگذارد و هیچ قانونی را چون قانون دل قبول نکند. «کوزه … کوزه پدر…. کوزه‌ای که پول‌هایش را در آن می‌گذاشت و چال می‌کرد… تو هم پدر قانون قافله را به خاطر عشق شکسته‌ای؟ کوزه را در آغوش گرفت، بوی پدر می‌داد. بوی مهربانی او… صدای گریه‌اش میان نخل‌ها پیچید» (روانی‌پور،۳۹:۱۳۸۸).
در اهل‌غرق روانی‌پور از عشق و شوری که در بین آبادی حکمفرماست سخن می‌گوید. آداب زناشویی را ارج می‌نهد و به اعتقاد او آنان در فکر ساختن جهان هستند. «زندگی خوش می‌گذشت و شبها از پشت بامها صدای نفس نفس مردان و زنانی می‌آمد که در کار ساختن جهان بودند و صدای خنده ریز بچه‌ها که خود را به خواب می‌زدند. بچه‌ها به دنیا می‌آمدند و خانه‌ها و کپرها بزرگتر می‌شد» (همان،۱۳۶۹ب:۱۶۴).
در این جامعه نه تنها زنان به فرزند نگاه ویژه دارند که حتی زایر نیز برای بوبونی دعا می‌کند تا بچه‌دار شود و زمین خدا را آباد کند«زایر در آبادی می‌گشت. بوبونی را می‌دید که جارو به دست تا مسافتی دور، دور خانه‌اش جارو می‌کشید و نمک می‌پاشد. لبخندی بر لبانش می‌نشست و در دل برای بوبونی و تمام زنان جفره دعا می‌کرد تا زمین خدا را با بچه‌های خود آباد کنند» (همان،۱۳۶۹ب:۱۶۵).
مادر شدن و زایمان برای این زنان آن‌چنان راحت و طبیعی است که خیجو در آن هنگام که مشغول سر و سامان دادن کار خانه است، دخترش را به دنیا می‌آورد بدون اینکه درد زایمان او را اذیت کند.
«خیجو پیش از موعد مقرر بادش گرفت. در جمع زنان، کنار تنور نشسته بود و چونه‌های خمیر را گرد می‌کرد که درد چهار باد، فریادش را به هوا برد و تا دی‌منصور و مدینه زیر بغلش را بگیرند و او را به جانب خانه ببرند، زیر درخت گل ابریشم زائید. خیجو همان طور که ایستاده بود، پاهایش را باز کرد تا دخترک شتابزده و عجول، به روی زمین بیفتد» (همان،۱۳۶۹ب:۱۹۷).
با ورود آذر زن روشنفکر آبادی جُفره و عروسی گلپر، آذر دید منفی نسبت به فرزند پیدا می‌کند و بچه‌ها را از ازدواج و فرزندآوری برحذر می‌دارد. البته این سخنان آذر بیشتر به خاطر جامعه‌ای است که، در آن عقب‌ماندگی و فقر و ستم بیداد می‌کند. اگر آذر چنین می‌اندیشد به خاطر وضعیت خاص جامعه است. «حمایل گوش آذر را برده بود، و حالا دیگر می‌دانست که تنها زن است که می‌تواند بچه‌ای به دنیا بیاورد، با کسی عروسی کند، شکمش بالا بیاید و بعد بچه را تحویل جامعه بدهد، آن هم چه جامعه عقب مانده‌ای» (همان،۱۳۶۹ب:۳۵۶). فقر و عقب‌ماندگی جامعه و آگاهی باعث می‌شود که در پایان این داستان زنان آبادی جفره دچار نوعی سرخوردگی شوند و اگر برای خیجو به دنیا آوردن فرزند، عشقی به همراه داشت و از اینکه فرزند سالمی‌ به دنیا می‌آورد احساس شادی می‌کرد برای دختران او و آذر به دنیا آوردن فرزند در چنین وضعیتی حماقت محض است. «به هر حال فرقی نمی‌کرد که آدم از دریا بچه‌دار شود و یا از کسی که با او عروسی کرده، بچه‌دار شدن کار درستی نبود، مصیبت بود. اگر آدم در خارج باشد، باز می‌شود کاری کرد که آنجا بچه‌ها آینده دارند، ولی اینجا…..» (همان،۱۳۶۹ب:۳۵۶).
عشق به بچه نه تنها در اهل غرق وجود دارد بلکه در سنگهای شیطان، جیران که زن رقاصه‌ای است وقتی زن داداش صمد را با بچه‌اش می‌بیند عشق به داشتن فرزند در وجودش شعله‌ور می‌شود و با همه آنچه که بوی زندگی و هستی می‌دهد احساس بیگانگی می‌کند. «توی همان اطاق که روزگاری لباس خیسش را عوض کرده بود، سینه به سینه زنی شد، ذهن پریشانش او را نشناخت زن داداش صمد….. ماند و این بچه که دامنش را گرفته بود…. ماما …. و بیزار از خودش جیران ، و بیگانه با همه چیز، با آنچه بوی هستی می‌داد» (روانی‌پور،۱۳۶۹ج:۴۹). این نوع نگاه به فرزند در دل فولاد به یکباره عوض می‌شود و نویسنده انزجار افسانه سربلند را از بچه به این صورت بیان می‌کند.

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...